با توام اي سهراب
اي به پاکي چون آب
يادته گفتي بهم : تا شقايق زنده ست ، زندگي بايد کرد .
يادته گفتي بهم : اومدي سراغ من نرم و آهسته بيا
مبادا که ترک بردارد چيني نازک تنهايي تو
اومدم
آهسته نرم تر از يک پر قو
خسته از دوري راه
خسته و چشم به راه
يادته ميگفتي گاهگاهي قفسي ميسازم ميفروشم به شما تا به آواز شقايق که در آن زندانيست دل تنهايي تان تازه شود .
ديگه حتي اون شقايق که اسير قفسه سهراب
سائل يک نفسه
نيست که تازگي بده به اين دل تنهايي من
پس کجاست اون قفس شقايقت
منو با خودت ببر به قايقت
راست ميگفتي کاش مردم دانه هاي دلشان پيدا بود
آره کاشکي دلشون شيدا بود
من به دنبال يه چيز بهترينم سهراب
تو خودت گفتي بهم :
بهترين چيز رسيدن به نگاهيست که از حادثه ي عشق تر است.
تنهايي!
خشکيدن ساقه هاي احساس !
سيلي نا حق!
در زماني که وفا
قصه ي برف به تابستان است
و صداقت گل نا يابي ست
و در ائينه ي چشمان شقايق ها
عابر ظالم و بي عاطفه ي غم جاريست
به چه کس بايد گفت :
با تو خوشبخت ترينم ؟...