سلام رفيق...
در شبي اينگونه تار انتظار صبح نيست
شعله ها مي ميرند...
چشمها مي گريند...
اشكها مي رقصند...
اين دلم مست و خرابات نشين ما هم گوشه اي زار به خود مي پيچد
بي سبب مي نالد: (در شبي اينگونه تار انتظار برق چشم يار نيست)
كوله اي بايد داشت پر از احساس نفس
كوله را بايد برد
تا پس كوچه درد
سينه اي نيست خريدار نفس...
تا سرانجام نياز
آنجا كه همه بي دردند!
پيش آنها كه خدا با آنهاست!
موفق باشي رفيق... ياحق. كوير