دريغا زان که در اين شهر عشق را هيچ خريداري نبود
هزاران حسرت و افسوس ? براي اين دل تنها هيچ ياري نبود
آن که ما در فکر او بوديم روز و شب
اهل ناز و عشوه بود ? عشق را با او هيچ کاري نبود
قصه ها گفتيم برايش از دل عاشق
وليکن هر چه مي گفتيم هيچ گوش بدهکاري نبود
برايش از اشک دريايي ساختيم
ولي افسوس قايق او در اين درياي طوفاني نبود
ساحل درياي اشک فرقي با دريايش نداشت
چون که حتي رد پاي او روي شن هاي لب دريا نبود