بعد از اين با بي كسي خو ميكنم
هر چه در دل داشتم رومي کنم
من نميگويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين، شاد باش
دست كم يك شب تو هم فرهاد باش
نيستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستي كارماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد ميبارد چو لب تر ميكنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من كه با دريا تلاطم كردهام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نميگويم كه خاموشم مكن
من نميگويم فراموشم مكن
من نميگويم كه با من يار باش
من نميگويم مرا غمخوار باش
آه! در شهر شما ياري نبود
قصه هايم را خريداري نبود
واي! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و ديوارتان خون ميچكد
خون من، فرهاد، مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اين همه خنجر دل كس خون نشد
اين همه ليلي كسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهاد تان
كوه كندن گر نباشد پيشه ام
گويي از فرهاد دارد ريشهام
عشق از من دور و پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گرافتاد دستم بسته بود
هيچ كس هم فكر ما را كرد؟ نه!
فكر دست تنگ ما راکرد؟ نه!
هيچ كس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ كس اندوه ما را ديد؟ نه!
هيچ كس اشكي براي ما نريخت
هر كه با ما بود از مامي گريخت...