سلام گلم.
خوبي؟
هرچه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند...
اين مطلب قشنگ تقديم به تو عزيزم (البته منبع اش فراموشم شده):
خدايا... آمدم بي آنکه بخواهم و مانده ام چون تو مي خواهي! برايم بگو که چرا لالايي حيات را در گوش چشمانم زمزمه کردي؟ بگو تا بهانه ي خاکستري بودنم را ديگر در لابه لاي گل هاي اقاقي جست و جو نکنم...
خدايا... بگو به جرم کدام نفس ناصواب عشق را از در کلبه ي دل اينگونه بي پروا راندي؟ به کدامين گناه چشمان بي پناهم را بي پناه تر کردي؟ من آمدم از دنياي تاريکي ها به دنياي بزرگ آدمهاي رنگارنگ. مگر وقتي دستانم را از دستان فرشته هايت جدا کردي، قول ندادي که دلم همواره عاشق مي ماند پس چه شد؟!! من به تو ايمان آوردم به تو و حرفهاي آسمانيت... حالا بگو بدون روياهاي شيرين چگونه بر بوم دل محبت را نقاشي کنم؟!
خدايا... خالق قلب پاک شب بوها؛ برايت از اعماق شب سيبي سرخ هديه مي آورم، شايد اشکي که بر روي گونه هايم خشکيده است با دم مهربان تو بر دستان يار بيقرار جاي گيرد و دل فراموش نکند که عشق همواره هست اما گاهي در رويا جا دارد...
قلمت پايدار.
پاينده باشي.
در پناه حق.