دلم را سپردم به بنگاه دنياو هي آگهي دادم اينجا و آنجاوهر روز. براي دلم مشتري آمد و رفتو هي اين وآن سرسري آمد و رفت.................ولي هيچ کس واقعااتاق دلم را تماشا نکرددلم قفل بودکسي قفل قلب مرا وا نکرديکي گفت:چرا اين اتاقپر از دود و آه استيکي گفت:چرا ديوارهايش سياه است؟؟؟؟؟؟؟؟يکي گفت:چرا نور اينجا کم است؟؟؟؟؟؟؟؟و آن ديگري گفت:و انگار هر آجرش،فقط از غم و غصه و ماتم است................ورفتندو بعدش..............دلم ماند بي مشتريو من تازه گفتم:خدايا تو قلب مرا ميخري؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و فرداي آن روز خدا آمدو توي قلبم نشستو در را به روي همه ،پشت خود بستو من پشت آن در نوشتم:ببخشيد ديگر،براي شما جا نداريم..........از اين پس به جز او کسي را نداريم............................