برگ پاییزی افتاده به خاک
چشم به راه قدم مسافره
تا بیاد پاشو بزاره تو تنش
برگ پاییزی رو با خود ببره
تو خیالش شاخه ی سبز درخت
باغچه گذشته بیهودشه
یه روزی رو شاخه ها نشته بود
ولی حالا با تن فرسودشه
چشمشو دوخته به راه
فکر ویرون شدنه
برگ خشکیده زرده
داره فریاد میزنه
من که همسایه گلها بودم
از تن شاخه جدا افتادم
من افتاده بر این خاک کبود
سبزییم را به تماشا دادم
خش خشی می شنوم نزدیک است
چه فضایی همه جا تاریک است
رهگذر میرود و مانده به جا
مرده برگیه که افتاده ز پا
( کوروش اصلانی)