در آیینه مقابل تصویر شکسته و رنجور زنی را دید که هیچ شباهتی با او نداشت، رنگ پریده
رخساری تکیده و چین عمیقی که زیر چشمان به گودی نشستهاش هویدا شده بود، چهرهاش را پیرتر از آنچه بود نشان میداد.با حسرت، آهی کشید و از آیینه رو گرداند، اما آیینهای دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود،با حیرت به عقب برگشت، باز هم آیینهای، تصویر مضطربش را منعکس کرد. دور خود چرخید. چهار سویش را آیینهها گرفته بودند. گویی زندانی آیینها شده بود. حس کرد آیینهها به او نزدیک میشوند. زندانش تنگتر و تنگتر میشد. تصویرش در میان آیینهها تکثیر شده بود ، خواست تا از حصار آیینهها بگریزد. خود را به آیینهای زد، بی آن که بشکند، درون آیینه گم شد، اما در آیینههای دیگر، تصویرهای تکراریاش به او خندیدند.مضطرب شده بود، حیرت و ناباوری به جانش افتاده بود، خواست که فریاد بکشد. اما گویی تصاویر متعددش از هر آیینهای دستی انداخته بودند گلویش را محکم میفشردند. دیگر آیینهها آنقدر به او نزدیک شده بودند که از چهار سو به آن چسبیده بودند، تصویر خودش را هم در آیینهای نمیدید. هراس به جانش ریخته بود، احساس کرد که جانش از چشمانش بیرون میرود. بی اختیار پلکهایش را گشود همه جا نورانی بود. نوری شدید، دیدگانش را زد، کسی که به او نزدیک شده بود دیده نمیشد.خسته بود، خیلی خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست به سرعت خوابش برد، خواب عجیبی دید. خواب آیینههایی که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویی گلویش را محکم گرفته بودند،در نور غرق شده بود، تو گویی خود منبعی از نور بود که در نگاه مضطرب او میبارید،چشمانش را بست و دوباره باز کرد، آیینهای کوچک و سبز رو به رو با نگاهش یافت که تصویرش را منعکس کرده بود، لبخندی زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شکستگی و رنجوری قبل را در چهرهاش نمیدید، حتی چروکی هم در صورتش دیده نمیشد، چشمانش نیز به گودی نرفته بود، درست مثل قبل از آنی که مریض بشود و در بیمارستان بستری گردد. شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالی فریادی کشید و خود را در فضا رها کرد....
محمود به حتم چیزی را از او مخفی میکرد. این را او از نگاه نگرانش می فهمید. از وی پرسید. محمود جوابی عجولانه داد و سعی کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنجتر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقی افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمیدانست. میدید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر می شود و فهمید که دردی لاعلاج به جانش افتاده است. دکترها چیزی به او نمیگفتند، اما میدید که با محمود پچ پچ سوأل برانگیز دارند. محمود به او چیزی نمیگفت، همیشه وقتی درباره مریضیاش از او پرسش میکرد با لبخندی زورکی و قیافهای ساختگی که سعی میکرد اندوهش را پنهان سازد، میگفت: چیز مهمی نیست، یه بیماری جزئیه، زود خوب میشی، بهت قول میدم.اما بیماری او جزئی نبود، این را وقتی فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعی میکرد به او بقبولاند که چیز مهمی نیست، اما او دیگر به حرفهای محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهای تصنعی او بی توجه بود. حالا میدانست که در بهار خزان زده زندگی به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگی باید از درخت زندگی جدا شود و بر زمین بیفتد. میدانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلی زود، زودتر از آن که تصورش را میکرد.آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزی نگفتند، اما محمود را به کناری کشیده به او گفتند- دیگه کارش تمومه. از دست ما کاری ساخته نیست. محمود تکیهاش را به دیوار داد و آرام سر خورد و زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایی بود. به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: میتونم با خودم ببرمش؟ کجا؟ - میخوام برمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع). - این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست، محمود تقریبا فریاد کشد. - شما که قطع امید کردین دکتر، شما که میدونید میمیره، پس اجازه بدین به جای این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه میخواد بمیره کنار قبر امام هشتم (ع) بمیره...
چشمانش را که بست، صدای مهیب شکستن آیینهها را شنید، چشم باز کرد، نوری در نگاهی درخشید، حصار آیینهها شکسته بود و دستی پر نور آیینهای سبز را رو به روی نگاه او گرفته بود. تصویر خودش را در آیینه دید، اثری از درد در چهرهاش دیده نمیشد، گویی سالم شده بود...
دکتر سری تکان داد و گفت: برای ما مسئولیت داره، ما نمیتونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود، خود را به آغوش دکترا انداخت، شانههایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلی جوونه، هنوز زوده بمیره، اونو میبرم مشهد، دخیل امام هشتم (ع) میبندمش و از او میخوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلی رئوفن، میدونم که دلشون به جوونی فاطمه میسوزه، یه امیدی تو دلم میگه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا میکنه آره دکتر! فاطمه رو میبرم مشهد تا شاید ان شأا... فرجی بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانیاش را در نگاه خیس دکتر انداخت، پرسید: اجازه میدید دکتر؟ دکتر از زیر عینک با گوشه انگشت شستش جلوی بارش قطرههای اشک را گرفت، سری تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شأا..... که شفا پیدا میکند.
خسته بود، خیلی خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست به سرعت خوابش برد، خواب عجیبی دید. خواب آیینههایی که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویی گلویش را محکم گرفته بودند. چشمانش را که بست، صدای مهیب شکستن آیینهها را شنید، چشم باز کرد، نوری در نگاهی درخشید، حصار آیینهها شکسته بود و دستی پر نور آیینهای سبز را رو به روی نگاه او گرفته بود. تصویر خودش را در آیینه دید، اثری از درد در چهرهاش دیده نمیشد، گویی سالم شده بود.حسی غریب به جانش افتاده بود، دلش میخواست صاحب آن دستان نورانی را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روی پاهای خودش پاهایی که تا لحظاتی قبل هیچ حرکتی نداشت. به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستی بر آنها کشید، هیچ دردی احساس نکرد، از خوشحالی فریادی کشید و به هوا پرید.
با شفا یافتن او، صدای نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهای زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانی مینگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطرهای اشک از گونه محمود بر پهنة صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد. سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع)
پ .ن :امام رضا ! من یک گونی مریضی دارم !
سلام برج کبوتر نشان نورانی
دلم گرفته دوباره،دلم...تو می دانی
دلم گرفته که باز عاشقانه بنویسم
از انجماد غریب ترانه بنویسم
دلم گرفته که فریاد بی صدا باشم
دوباره زائر دلتنگی رضا(ع)باشم
دوباره گریه کنم روی شانه های کسی....
دلم گرفته دوباره،دلم برای کسی....
سلام شمس ولایت،سلام حضرت عشق
سلام اوج بلندای درک غربت عشق
غریب آمده ام تا تو ضامنم باشی
شروع سبز غزلهای باطنم باشی
دلم گرفته،دلم سر پناه می خواهد
شب همیشگیم حس ماه می خواهد
دلم گرفته،دلم زخمدرد دلتنگیست
تمام آینه های حوالیم سنگیست
تمام گندم این شهر را که جو کردند
دوباره فرصت پرواز را درو کردند
دوباره سهم کبوتر گلو له ی سربیست
کسی به فکر باغچه به فکر گلها نیست
دوباره یخ زده در دستهایمان خورشید
کسی به سمت غزلهای تازه تر نوزید
کسی شروع نشد از دوباره های خودش
و گیس دختر سید جواد را نکشید
کسی نخواست که قسمت کند جهانش را
سحر پرنده ی بی سر از آسمان بارید
کسی نخواست ببیند که مرده آزادی
وشعر روی لبان ستاره ها خشکید
دلم گرفته دعا کن طلوع هشتم عشق
دلم گرفته دعا کن صدای سبز امید
دلم گرفته دعا کن ستاره برگردد
دوازده غزل امشب دوباره برگردد
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :23
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268127 جستجو در وبلاگ
|