با شنیدن الله اکبر ِ نماز صبح از رختخواب بلند شد ، بالاخره صبح شد ، دیگه چن ساعتی نمونده تا دیدار ، دیداری که زیاد شنیده اما تا به حال تجربه نکرده ، رفت یه دوش گرفت و یه غسل زیارت ، بعدشم نماز ِ صبح و دورکعت هم نماز ِ حاجت که امروز خوب ببینه ...!
هوا گرگ و میش بود که از خونه زد بیرون ، به سمت ِ حرم ِ مطهر ِ بانو ...!
با اینکه می دونست گوشیشو میگیرن اما با خودش برد شاید بتونه از گشت های جلوی حرم بگذرونه ، فقط میخواست خودش یه عکس بگیره ، هرچند دور، اما دوست داشت خودش زوم کنه ...! اما گشتیا فهمیدن و نذاشتن !!!
وارد ِ محوطه ی خیابان ِ آستانه شد ، چقدر زیاد اومدن ، بی قرار ِ شب نخوابیده چه قدر زیاد بودن دیشب ، یه سلام به بانو میده و میگه چشمات روشن بانو ... !
یه جایی دنج و روبروی جایگاه پیدا می کنه و میشینه ... شروع می کنه به نوشتن : امروز بار ِ اولیه که میخوام رهبرم رو بیرون از دریچه های دوربین ، با چشم های خودم ببینم ، دلهره دارم ، یه دلهره ی قشنگ ، یهو یه خانم ِ انتظامات میاد جلوش می ایسته و میگه اگه نامه داری به رهبر بنویس با شماره تلفن و آدرست بده بهشون میرسونیم ، چشماش پراز اشک میشه و میگه: دارم ... دارم ... صبر کن تمومش می کنم ...! . شروع می کنه .
هوالمعشوق
سلام مهربان یار ، مهربان رهبر !
در انتظار ِ آمدنت نشسته بودم که بهم گفتن نامه بنویسم به دستان ِ مبارکت می رسانند ، گفتن اگر حاجتی دارم بنویسم. حاجت دارم رهبرم ، یه حاجتی که الان یکسالی ست روی دلم سنگین شده و نمی دانم به کجا مراجعه کنم...! می خواهم ببینمت ، از نزدیک ... حاجتم را گفتم ... تو را قسم به مادرت و به این بانوی مهربانم بگذار ببینمت ...!
مگر هرکسی که اجازه ی دیدار بخواهد باید از خانواده ی شهدا یا مسئولین باشد؟ یا دانشجو باشد یا بسیجی ؟ یه خانم ِ خانه دار ِ ساده که هیچ ندارد جز عشقت چه؟ او نباید چشمانش را نورانی کند با انوارت؟ مگه بدا دل ندارن؟ منتظر ِ جواب ِ نامه ات می مانم عزیزم ...
آدرس و شماره تلفن خانه و شماره ی همراه را می نویسد و نامه را داخل ِ پلاستیک ِ نامه های انتظامات می اندازد ...
لحظه و ثانیه و دقیقه ها و ساعتها با کندی می گذره ، به فکر فرو میره ، انتظار درد ِ سختیه ، خدایا فرج رو نزدیک کن ، بخواه اون روز رو هم قبل از مرگ ببینم ... با خودش نجوا می کنه تا .... دیگه زمان ِ دیدار فرا میرسه ... پشت ِ بلندگو می گن وقتی آقا آمد شعارتون این باشه : صل علی محمد / نایب مهدی آمد .... همه بلند فریاد میزنن و عکسها و پرچمها رو بالا میبرن که میگن آقا اومد ... رهبر اومد .. میره جلو .. رهبر وارد شدن ... رهبر وارد ِ جایگاه شدن... اومد فریاد بزنه و با بقیه شعار رو بگه که گریه امانش نداد ، با گریه شروع کرد به فریاد زدن ، چه اشکهای شوری ...!
از شانسش درست روبری رهبر بود تمام ِ سخنانشون رو خوب گوش کرد و خوب نگاهشون کرد و از خدا خواست که بازم ... بازم ...........دوباره ...!
تموم شد .... چه دیداری ، چه حالی ، چه شوقی ، از زمانی که به خانه رسیده در حال خود نیست .!
بازم او را می خواهد ، باز دیدار می خواهد باز زیارت می خواهد و هیچ حرفه حسابی را نمی شنود ... فقط دیدار می خواهد .
پ.ن : عشق . شوق . اشک . فریاد . حسرت . و من
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :38
بازدید دیروز :8 مجموع بازدیدها : 268013 جستجو در وبلاگ
|