خانه رو آب و جارو کرده بود ، منتظر بود و بی صبرانه از پنجره ی اتاق بیرون را نگاه می کرد که کی می آید. جلوی آیینه می ایستاد ، خود را ورانداز می کرد، دلش تاب نداشت دیگر .... می دوید جلوی پنجره ، دل توی دلش نبود ، با خود می گفت : دیگر چه کاری باید انجام بدهم که او دوست داشته باشد؟!!!!..... ........... ............ ................ ناگهان صدای زنگ ِ در بلند شد ..!
پی نوشت : خیلی کار دارم برای منتظر بودن !!!! پی نوشت: دل من آب انبار اشک های نریخته است!!! پی نوشت: البلاء للولاء !!! پی نوشت : حسین ( ع ) به کجا می روی؟ :( پی نوشت : میخواهم کارد بگذارم بر گلوی اسماعیلم !!! خدایا
| نوشته شده توسط شقایق در جمعه 89/9/5 و ساعت 3:44 عصر | نظرات دیگران()