محتاجم.
به رویشی نه از این خاک
به زایشی نه از این دست
به حلقه ای نه چنین تنگ
به حرمتی نه چنین پست
پابندم .
به سنتی که سزا نیست
به باوری که مرا نیست
به بخت، بختک سنگی
به ظلمتی که روا نیست
خاموشم.
که شهر خرده نگیرد
که مرد خرده نگیرد
که عقل خرده نگیرد
که درد خرده نگیرد
می گردم.
در این تسلسل بسته
برای روزنه ای باز
بلند میشوم از خویش
به پاس دیدن پرواز
می پاشم.
از این دهان پراز شرم
به روی صورت دنیا
بگو که آمد و تف کرد
تمام هستی خود را
به خیزشی نه از این خاک
به نغمه ای نه از این دست
به قصه ای نه چنین تلخ
به باوری نه چنین پست
نغمه