سال به پایان می رسد . برفها و تگرگها به پایان می رسند. بالهای دریا به پایان می رسند و من و تو نیز روزی کنار دره های رازآلود به پایان می رسیم.
همیشه نمی توان زائر بهار بود . همیشه نمی توان در صبحگاه شکوفه در موازات آفتاب آواز خواند.همیشه نمی توان بوی کلمات دوردست را شنید.برای چه نشسته ای؟همیشه نمی توان ایستاد و روی رودها قدم زد.
در را به روی بهار مبند! در را به روی روح گمشده ات مبند! تلخی ها را وجین کن!در گلدانها چند شاخه عشق بکار!
بهار مهربان است و سرزده به خانه تو می آید و حتی می توانی او را در زنبیل پیرزنی که از صف شیر برمی گردد ببینی یا نگاه نگران پسرک روزنامه فروش.
من بهار را دوست دارم و صبح اولین روز سال را که از آسمان پرنده می بارد.دوست دارم در آن روزهای قشنگ دلم را در بهار بپیچم و با اولین نسیمی که می وزد به تو تقدیم کنم.
من دوست دارم در اولین دقیقه بهار،اولین فرشته ای را که خدا آفرید، ببینم و شعرهای عاشقم را به او بدهم تا به خدا برساند.
من دوست دارم در اولین تنفس بهار به دیدار شقایقها و بنفشه ها بروم و از گلهای مجروح فراموش شده عیادت کنم.
من دوست دارم در مهمانی باران و خیابان برای تو آواز بخوانم و دل سرگردانم را از غفلت و گناه بتکانم.
بهار از تپه های برفی اسفند به سوی خانه تو سرازیر شده است ، در را به روی ترانه و سبزه باز کن!
در را به روی مهربانی مبند! در را به روی مهربانان مبند !در را به روی کلمات من مبند!شاید این آخرین بهاری باشد که حرفهایم را در بشقاب سبز می کنم.شاید آخرین بهاری باشد که آروزیم را با سبزه ای گره می زنم.شاید آخرین بهاری باشد که سرسبزی دلم را با هفت سین میچینم، تا در روزهایی که هست همدمی باشد برای دل زخم خورده ای.
بیایید این بهار دلهایمان را باز کنیم به روی تمام زیباییها و با تمام وجود ببوییم عطر تمام خوشیها و محبتها را شاید فرصتی نیافتیم دیگر شاید که...
باید از باغهای مهربانی گل بچینیم ، شاید نماندیم، شاید که مردیم
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :46
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268150 جستجو در وبلاگ
|