چند صباحی ست بهار یادآور از دست دادن عزیزی ست برایم...
چگونه از رفتنت بگویم؟این روزهای گرفته بی تو به پایان نمی رسند و حرفهای من هر غروب ناتمام می مانند،جای خالی تو این روزها بیشتر برایم جلوه می کند!
عزیزم چرا رفتی؟هنوز تمام قصه ها را برای کودکانمان نخوانده بودیم،باید عصرها در پیاده روی زندگی قدم می زدیم و از شاخه های تخیل میوه آرزو می چیدیم.هنوز می توانستیم روبروی هم بر سر سفره مهربانی بنشینیم.
چگونه فراموشت کنم ؟چگونه آخرین لبخندها و آخرین اشکهایت را فراموش کنم؟
چقدر دلم گرفته!امروز وقتی آمدم در کنارت دلم می خواست از زیر خروارها خاک برمی خواستی و نگاهم می کردی شاید برق نگاهت تازگی را به وجودم هدیه می داد.این روزها دلم پرمیکشد به سویت!حست می کنم !گویی در کنارمی و من برایت می گویم:ازرازهایم!دردهایم!غمهایم!نگرانیهایم!دلواپسی هایم!تنهاییم!عشقم!از بازی روزگار و ...
رفتنت برایم غم بزرگی بود ، دلم که از بار غصه سنگین می شود با تو میگویم هنوز ...می شنوی؟صدایم را که می لرزد می شنوی؟نگاهم را می بینی؟
امروز که به دیدارت آمدم فرشته کوچکت را دیدم چقدر شبیه تو شده بود وقتی در آغوشش کشیدم بوی تو را می داد بعد از تو دیدم او را که چه بی پناه سر در پناه تنهایی خودش کرده بود.می گفت من بوی تو را می دهم ،می گفت زندگی کردن بدون مادر سخت است به خدا ...دلم لرزید!خدایا!کمکش کن . کاش می توانستم جای خالی تو را برایش پر کنم ولی ...خودم هم یک امشب میهمان این دیارم!
تو نیستی اما یادت همیشه همراه من است این بهار با یادت زندگی کردم گلم!گویی در این دنیا نبودم و همه جا با تو بودم و چه حس خوبی ست حس بودنت!
روحت شاد...دعایم کن!
چو تو در برم نباشی غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو غم روزگار دارم...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :14
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 268314 جستجو در وبلاگ
|