شاید پروانه ای هستم که طبیعتش سوختن در آتش شمع است،سوختنی در خاموشی خود!و شاید هم نه پروانه که همان شقایقم که
می سوزم در کویر سوزان سکوت و سکوت. دلهره و هراس وحشت آور و بغض سنگینم را پنهان می کنم در سکوت و لبخندهایم و پنهان در
آغوش کلمات چه بال و پر می زنم!
آهسته بغضم را باز می کنم و آهسته اشک می ریزم، خود را پنهان می کنم تا اشکها و ترسهایم را کسی نبیند!تا به حال فکر می کردم
همانند کوهی هستم در برابر مشکلات، اما نمی دانم کجا ذره ذره از صلابتی که ایمان داشتم در وجودم هست کم شد که حس می کنم
زانوهایم به زمین رسیده، می ترسم در این روزهای رنگارنگ خدا آنقدر اشک در چشمانم حلقه زند که دیگر هیچ نبینم. می ترسم درشکوه همنوایی آبی بیکران آسمان و عطش زمین و فریاد تشنگی خاک، کر شوم و دیگر صدایی نشنوم!
با این وجود...پروردگارا! امیدم را به تو از دست ندادم و همچنان تسلیم خواسته ات هستم، هر چند کمی می لرزم اما می دانم در تمام
لحظات با منی و دلم را به بودنت آرام میکنم....در لحظات سختی غوطه ورم...کمکم کن...کمکم کن...کمکم کن تا بایستم محکم و استوار!
اونا که تو زندگیشون قصه های خوب شنیدن
تو قمار زندگانی همه جور بازی رو دیدن
اونا که تو خلوت شب، شعرای حافظ رو خوندن
همه راه رو رفتن اما بر سر دو راهی موندن
بهشون بگید که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
بهشون بگید که قصه ش مثل شاهنامه درازه
کی بوده ؟ کجا رسیده؟ چه جوری باید بسازه؟
حالا قصه هاشو مستا توی میخونه ها میگن
اما اون همیشه مستو توی اونجا راه نمیدن.....راه نمیدن!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :17
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 268317 جستجو در وبلاگ
|