باز شب و سکوت و تنهایی من! باز دلتنگ لحظه ها و ثانیه ها!باز تولد دخترکی ست...دخترکی که در اوج نا امیدی، امید را زمزمه می کرد.دخترکی که نقش مادری را در همان کودکی در نبود مادر ایفا کرده و چه دشوار!کودکم! کودک مادرم! یاد بگیر! اینگونه می نویسند: امید را، اینگونه حک میکنند: کوه را، بیایید برایتان کوه را نقاشی کنم، محکم است،قله دارد، بالای آن پر از برف و پایینش هم سبزه زار است و یک دشت شقایق، راستی می دانید تا شقایق هست ، زندگی بایست کرد؟آن بالا آسمان است، آبی و پاک و زیبا، ببینید چه عقاب زیبایی در آسمان در حال پرواز است، آن عقاب بالای آن کوه لانه دارد.!و آن بالا...خدا آن بالاست...کجا؟ همانجاست...نمیبینی گلم؟! پشت ابرها... و دخترک بزرگ شد با امید، و با طراوتی که می بخشید به دیگران و دخترک خود مادر شد، مادری که در هر لحظه امید و استواری را به کودکش هدیه می داد و کودک اینگونه بزرگ شد..با آن نقاشی، درست شبیه مادر که!هر گاه ناامید می شد از دنیا و مردمانش، نقاشی کودکی اش را به دست می گرفت و به ابرها نگاه می کرد و به آسمان نیلی و زیبا و خورشید و کوه محکمش! می دانی؟ خورشید را که ببینی قد می کشی، تنها به روشنایی اش ایمان بیاوری کافی ست. دیدگانت اگر تنها الان را ببینند ،بالا می روی.
همین حالا ، همین لحظه اگر زیستی زنده بوده ای. نه قبلی می بینی و نه بعدی، همین جا بایست، به خودت بنگر و تولدت را جشن بگیر. در لحظه متولد می شوی نه در سال! در تاریکی نیز می توان متولد شد، اگر شمع وجودت روشن باشد....ولی اگر در لحظه نباشی؟ اگر در گذشته جا مانده باشی؟ اگر شمع وجودت رو به خاموشی باشد؟...اگر...؟اگر لحظه ها بوی مرگ بگیرند؟ اگر تولد ،معنایی جز مرگ نداشته باشد ؟می دانی در لحظه تولد، دیدن مرگ چه حالی دارد؟ دخترک این لحظه را دید ، و چه کشید فقط خدا می داند، و تو نمی فهمی، تو که بر روی قله غرورت، با تیشه ات ویران کردی تمام صلابتش را !!!و او تو را به خدا می سپارد.
دخترک دوباره می رود سراغ نقاشی کودکیش، وای! آسمان نقاشی هم؟ اینجا را نیز ابرهای تیره پر کرده اند؟...آسمان اینجا نیز بارانی ست؟ اینجا هم بوی مرگ می آید؟اینجا که تولد کوه بود، ...کوه من ! تو را چرا ابرهای تیره محوت کرده اند؟ تو را نیز تیشه زده اند بر استواریت؟ تو و مرگ؟ این جا که یک دشت شقایق بود! خدایا شقایقها؟؟!!! ...ای خداااااااااااااااااااااااا!!! چقدر همه جا بوی مرگ می دهد.کاش مرگ من با مرگ او رقم می خورد، کاش موقع رفتن، مرا نیز با خود می برد، کاش ...ای کاش...
و دخترک چه بی تاب و دلتنگ ثانیه ها شد، و چه دلهره و ترس وحشتناکی بر روح اوست سوار...می ترسد از آدمها، از تو ، از خودش و تو چه کردی با او؟؟؟ دخترک همچنان در بهت و حیرت که:پروردگارا!!آسمانم...کوهم...ابرهای زیبا و سپیدم...عقاب نقاشی ام ...شقایقم...طراوت و شادبی ام...پروردگارا!عقل و احساس و شعورم
و دخترک در این فکر که به چه باخته اینهمه دارایی را؟
دختر صبور حکایتم! شقایق تولدت را تبریک می گوید...امیدوارم از لحنش بوی مرگ نیاید!!!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :20
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 268320 جستجو در وبلاگ
|