می خواهم خودم باشم، خودِ بی نقابم، می خواهم جدای از ترسها و وحشتهایی که به سراغم می آمد ارتباط بگیرم، ارتباطهایی تازه و نو! می خواهم جدای آن اضطرابها و دلشوره ها زندگی کنم ،کسی که دائم در تلاش نیست تا اطرافیان از او راضی باشند.
می خواهم به خود بقبولانم که من مسئول اشتباه های دیگران نیستم،مگر چه می شود من نیز دچار اشتباه شوم؟چه اشکالی دارد اگر گاهی اوقات بگذارم ذهنم و یا دلم آنچه را می خواهد، از من بطلبد ، و من پاسخ مثبتش دهم؟دلم رهایی میخواهد...رهایی از آن همه بند! و چه آزادانه و سبکبال آن را حس می کنم و می بینم که چه پهنه گسترده ای دارد...این بار نگرانم ولی نه از جنس گذشته، نگرانِ کسانی که متعلق به من هستند نه جدایِ از من...این بار دلم تنگ می شود،ولی نه دلتنگی از جنس گذشته،دلتنگِ روی ماه کسانی که دوستم دارند به خاطر خودم،نه برای شادابی ام و نه برای خنده هایم و نه برای اینکه می توانم گوشی باشم و سنگ صبوری!!!اینبار دلتنگ عزیزانی هستم که طاقتِ اخمها و ترسها و بی حوصله گیهایم را نیز دارند...
این بار رابطه هایی می خواهم کاملا متقابل!و این بار پایان می دهم به آنهمه ناآرامی!و این پایان دادن مستلزمِ صبر و حوصله و طاقت است...و این طاقت را خوب در خودم سراغ دارم........
اینجا شقایقی دیگر، متفاوت از گذشته، شقایقی که در وجودش فرشته ای را نهان کرده است، متولد شده، و در این تازه شدن خدا هست،او نیز هست و من نیز هستم.
| نوشته شده توسط شقایق در جمعه 87/5/11 و ساعت 12:37 صبح | نظرات دیگران()