چند ماهی بود که باهاش آشنا شده بودم،بار اول توو موسسه خیریه حمایت از بیماران سرطانی دیدمش یادم میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم، فکر کردم همسن مادرمه! بعد از آشنایی و صحبت، متوجه شدم یکسالم از من کوچکتره.روز اولی که دیدمش خیلی خسته بود، حس میکردم فشار دردای دنیا رو دارم توو چشماش می بینم، حس می کردم پره حرف نگفتس که میخواد یه جا هوار بزندشون ،حس می کردم پره فریادِ. با تمام این حرفا، آروم و متین بود ، اونقدر آروم که وقتی کنارش می نشستی، فکر می کردی تنهای تنهایی!منتظر جواب آزمایش خونش بود، داشت "ناد علی" رو زمزمه می کرد.بیسکویتی که توو دستم بود رو بهش تعارف کردم و گفتم:تنهایی؟ گفت:نه، گفتم اینکه تنها نیستی خوبه، یه لبخند تلخی زد و بیسکویت رو ازم گرفت و گفت تو تنهایی؟
چشمکی زدم و گفتم:همین که منم تنها نیستم خوبه،خندید، گفت:شوخم که هستی، گفتم:الان که بیسکویتی رو که تعارف کردم خوردی دیگه نه، بابا من فقط تعارف کردم.چشماش گرد شد و گفت:راست میگی؟ببخش، اصلا حواسم نبود،کمتر پیش میاد از دست کسی چیزی برای خوردن بگیرم اما نمیدونم چرا وقتی تعارف کردی یه حسِ نزدیکی بهت پیدا کردم و بی تعارف گرفتم، الان میرم یه بسته برات میخرم و میارم، گفتم باشه، به شرطِ اینکه منم باهات بیام، قبول کرد و با هم رفتیم توو حیاط بیمارستان، یه بیسکویتِ دیگه از کیفم بیرون آوردم و گفتم بیا قدم بزنیم و بخوریم، خندید و گفت:حدس زدم شیطونیت گل کرده ولی دخترجون!من منتظر جواب آزمایشم هستم. گفتم مگه اینجا نمیشه منتظر جواب آزمایش شد؟ گفت:چرا، باشه قدم بزنیم....
دو تا دختر داشت، یکسالی بود که وزنش به شدت کم میشد و خونریزیِ بینی امانشو بریده بود، توو این مدت خیلی ناتوان شده بود،حدس زده بود که یه بیماری داره، منتها از عهده هزینه های بیمارستان برنمیومد و بیخیال شده بود، همسرش به بهانه اینکه اون ناتوانِ و نمی تونه به زندگی و بچه ها برسه، ازدواج کرده بود و بچه ها رو هم با خودش برده بود!
وقتی داشت اینا رو برام تعریف می کرد، احساس کردم بغض سنگینی داره آزارش میده، گفتم اسم دخترات؟ گفت:فاطمه و زهرا، اسم خوشگلِ خودشم ندا بود. گفتم:همسرت میذاره بچه ها رو ببینی؟ گفت،بهش گفته تا مشخص نشه چه بیماری ای داری، نمیذارم ببینیشون، شاید یه بیماریه مسری باشه!!! دلم میخواست بغلش کنم و باهاش گریه کنم، اما نمیشد، گفتم:برات دعا می کنم که آزمایشت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی و بچه هات دوباره برگردن پیشت، گفت:دعاکن برگردن، با پدرشون، گفتم:ندا همسرت برای همراهیه تو امتحانشو پس نداده؟گفت:برای همراهی من آره، ولی اون وظیفه پدریش براش مهمتر از وظیفه همسریشه، گفتم:توجیه خوبیه برای زندگیِ دوباره با مردی که نمیشه تحملش کرد.
قدم زنان رفتیم داخل بیمارستان، تا جواب آزمایشش رو بگیره، منم همراهیش کردم تا تنها نباشه، راستشو بخوای، نگرانش بود و میخواستم تنها نباشه. پرستار جواب آزمایشو داد و گفت:همراه نداری؟دکتر میخواد باهاش صحبت کنه، قبل از اینکه بگه نه، نمیدونم چرا گفتم:من همراهش، به من بگید. ندا تعجب کرد، گفتم:مشکلی ندارم، منم منتظرِ جواب آندسکوپی ام ، کارِ خاصی ندارم، می تونم این کارو انجام بدم، با متانت قبول کرد و منم با جواب آزمایش رفتم داخل اتاقِ دکتر...همه حرفا رو شنیدم، ندا...تومور مغزیِ بدخیم...عمل...هزینه...داشتم دیوونه می شدم، حالا چجوری بهش بگم؟ دکترش گفت:باید زودتر تصمیم بگیره برای عمل.
یادمه وقتی همه چی رو براش تعریف کردم، با آرامش گفت:می دونستم. یه حسی بهم می گفت که دیگه نمی تونم بچه هامو ببینم.
با همسرش صحبت کردم و جریان بیماریشو بهش گفتم و ازش خواهش کردم یه مدتی بذاره بچه ها باهاش باشن، شاید امید به زندگی معجزه کنه...اما همسرش قبول نکرد و گفت:بچه ها به همسر جدیدم عادت کردن و اینجوری هوایی میشن، ندا هم اینطوری راحتتر می تونه...عرق شرم تمام صورتمو پر کرد، شرم از حضورِ مردی مثل او توو دنیای ما!!!الان تقریبا یکسال از اونموقع می گذره و ندا با کمک موسسه خیریه یه عمل روی سرش انجام داده، هرچند دکترش میگه او هیچ تلاشی برای زنده بودن نمی کنه و به زبون ساده تر، امیدی برای زنده بودن نداره و این روی روندِ بیماریش تاثیرِ خیلی زیادی داره.
تقریبا دو ماهی بود که ندا نه جواب تلفنامو میداد، نه اس ام اسامو و نه پی امامو، نگران از اینکه الان توو چه وضعیتیه، راهیه تهران شدم.می دونستم توو موسسه کار می کنه، به بچه های بیمار رسیدگی می کنه در عوض کمکی که بهش کردن برای خرج عملش، با یه گلِ رز صورتی رفتم دیدنش،منو که دید،گفت:تو چجوری پیدام کردی؟ گفتم:فکر کردی من بیسکویتمو ازت نگیرم وِلِت می کنم؟حالش خوب نبود، بی تابیِ دختراشو می کرد، کم نیست، یکساله که اونا رو ندیده، سردرداش زیاد شده بود، با هم رفتیم بیرون، چند تایی کتاب خریدیدم و برگشتیم موسسه. دکترش بهم گفت: اگه بتونی چند وقتی محیطشو عوض کنی، شاید یه تاثیری روی روحیش داشته باشه...
می دونم همسرش امشب اینجا رو میخونه و شاید....
ندا هر روز از روز قبل داره ناتوان تر میشه، با خودم آوردمش خونمون، چند روزی رو پیشم بمونه و خودم ازش مراقبت کنم ، اگه سراغ دختراشو نمی گیره، چون به شما قول داده، معلوم نیست تا چند روزِ دیگه مهمون این دنیا و ما باشه، اگه هنوزم یه نشونه هایی از مردی که البته من شک دارم(او ایمان داره)داری ای کاش میگذاشتی این چند ماهِ باقی مانده رو کنار دختراش سپری کنه.به نوبه خودم، با تمامِ غرورم، ازتون تمنا دارم...بگذارید دختراتون طعمِ شیرینِ محبت رو در روزای نیازتون، از شما دریغ نکنن...مطمئن باش هر رفتاری از جانب شما به سوی خودت بر می گرده.
مطمئنم خدا ندا رو خیلی دوسش داره، مطمئنم.
التماس دعا!
"از همتون بخاطر همراهیاتون و مهربونیاتون و دعاهایِ خیری که برام کردین واقعا تشکر می کنم"....ندا.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :81
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268185 جستجو در وبلاگ
|