برخیز! بلند شو و از زیباییهای پاییز بگو، مگر تو نبودی که می خواستی نماز باران بخوانی؟ مگر نمی گفتی عاشق ِ پاییزی و باران های قشنگش؟ مگر چشمهای زیبایت پاییز را دوست نمی داشت؟ وای! چقدر این روزها سرد است هوا! چقدر خشک و بی روح است این لحظه ها!می خواهم بگویم از تو ولی نه دستم توانایی ِ نوشتن دارد ونه دلم تاب گفتن! هنوز در باورم نگنجیده نبودنت!آخر چگونه توانستی چشمهای منتظرم را بی پاسخ بگذاری؟ چگونه توانستی بگذری؟ من که همیشه با تو بودم، این عدل خداست؟ این حکمت اوست؟ به من نگو نگریم، با من نگو ننالم، من این حکمت خدا را دوست ندارم!من این عدل خدا را نمی خواهم. به من نگو کفر می گویم! به من نگو تواناییش را دارم، با من حرفهای تکراری نزن! دیگر هیچ نگو، هر چه دلم بخواهد می گویم. من با تو حرفهای نگفته داشتم، تو با من روزهای نگذشته داشتی.هنوز هزاران قصه ی بدنیا نیامده مانده بود که می خواستیم تولدشان را جشن بگیریم!من چگونه بگویم از این غروبِ دلم؟ چگونه ترسیم کنم نگاههای آخرِ تو را؟ چگونه بگویم با چه امیدی به انتظارت نشستم و تو چه پاسخی دادی مرا!!!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا..................صبر...صبر....صبر.
ای دل تنها و صبورم! باز هم صبر کن، باز هم در تنهایی و فراق تحمل کن، که تو خوب یاد گرفته ای تحمل رنج را!
-------------------------------------------------------
دلم میگه گریه کنم، نگام پر از گریه میشه
دلم میگه زار بزنم ، صدام پر از هوار میشه
چشام میگن، نگا نکن به این رنگای پاییزی
میگن چجور وایمسی و بدون اون نمی ریزی؟
مگه دلت نبود که رفت؟ مگه جونت نبود و اون؟
چجوری طاقت میاری تنهایی رو بدون ِ اون؟
میگم شاید سنگه دلم! اما چه دلتنگ ِ دلم
دارم دیگه کم میارم، بازم میگم صبر کن دلم
!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :91
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268195 جستجو در وبلاگ
|