می گردم و می گردم. و می اندیشم که تو چگونه و در کجای حرفها، کجای رنگها، کجای مناظر زیبا و نازیبا، کجای مهربانیها و بی مهری ها، کجای پاکی های اطرافم پنهانی! گرچه تو پنهان در زیبائیهایی فقط، و در نازیباییها، با من سخن داری...
این را می دانم چیزی به من می گویی، هر چند با گوش ناشنوایم نمی شنوم! می دانم با منی، به منی! اما آن چیست نمی دانم! نمی فهمم!! دیر زمانی ست به پیرامونم آنچنان می نگرم که گویی تو سخن می گویی با من، مدتی ست تو را می جویم در روز و شبم. آنچنان محو تو و پیامهایت شده ام که در هر اتفاق، هر حرف و هر رفتاری، حکمتی از تو را می جویم. و باز ....می گردم و می گردم و این بار....
تو زخمه بزن بر وجودم و من آنچنان از خود بی خود می شوم که زیبا؟؟؟؟ به رقص در می آیم با هر زخمه ی سازت....
| نوشته شده توسط شقایق در دوشنبه 87/8/27 و ساعت 3:57 عصر | نظرات دیگران()