امشب در کوچه های غربت تنها مانده ام! امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام، مرا می بینی؟!!نمی دانم چرا تصویرم در آینه ها پیدا نیست! ...حال در این کولاک ِ رمزها و بوران ِ اسرار با روان ِ گیاهان، چه بگویم؟ شکایت پرنده ها را از گربادی که رهایشان نمی کند؟ افسوس ِ دلم را در وداع ِ با مهر تو؟ امشب در من ترانه ی گمشده ای ست که نمی شنومش! فریاد ِ فرو خفته ای که در دلم به سکوت رسیده! بغض ِ فرو خورده ای که در گلو مانده! اشکی که در چشمانم خشکیده!
راست می گویی! دلتنگی رفیق ِ تنهاییهایم شده است!
کاش باران می بارید، شاید این تنها راهست برای فرار از این تنهایی!
| نوشته شده توسط شقایق در جمعه 87/9/22 و ساعت 6:15 عصر | نظرات دیگران()