در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
به آن امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم....
شاید از بچگی تا حالا بارها این شعر رو شنیده بودم ،خدا میدونه که چند بار جواب فالم این شعر اومده ، شاید فکر نمیکردم یه روزی این چند بیت شعری رو که اینقدر دوستش داشتم روی آگهی روی آگهی فوت صمیمیترین دوستم ببینم....
اصلا فکر نمیکردم مرگ من و اون رو از هم جدا کنه،همیشه فکر میکردم برای بغل کردنش ، برای بوسیدنش، حتی نگاه کردن به صورتش،به مهربونیاش ،حالا حالاها وقت دارم ، انگار عمر هزار ساله داریم ، غافل از اینکه مرگ اگه برسه....
اون موقع که جناز شو میشستن حتی نذاشتن ببینمش، گفتن سر و صورتش داغون شده، چیزی برای دیدن نمونده ، حتی راضی شدم فقط دستاشو تو دستام بگیرم ، اما نذاشتن ، گفتن نمیشه ، دیر شده ....دیر شده ...
آره برای بغل کردنش دیر شده بود، برای بوسیدنش دیر شده بود...
وای خدای من .......
الان وقتی میرم سر خاکش ، قبرشو بغل میکنم ، زار میزنم ، هوار میکشم ، اما چه فایده ، کو؟ کجاست؟ انگار همین دیروز بود که تو جشن عروسیش شرکت کردم ، تقریبا روزی یه بار تلفنی باهاش حرف می زدم
اما الان چی باید برم با خاکش درد دل کنم ، حالا حسرت اینو میخورم که چرا یه بار فقط یه بار سرمو نذاشتم رو شونه هاش و بهش نگفتم دوستش دارم ، چرااین شاخه گل زیبایی رو که الان روی سنگ قبرش پرپر میکنم ، اون موقع به خودش نمیدادم که حالا اینقدر دلم نسوزه....
اما چه فایده اون دیگه نیست....دیگه نیست....دیگه نیست .
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد.....
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :110
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268214 جستجو در وبلاگ
|