سرابی بیش نبود!!!

چقدر آفتاب داغه، انگار نه انگار زمستونه! چرا بارون نمیاد؟!

این پست ادامه ی پست ِ قبل ِ

حالا چن وقتی گذشته از اون روزا، بین ِ تو و او خیلی اتفاقا افتاده، فکر میکنی اونموقع خوب نمیشناختیش!تحمل ِ حرفای همو ندارید!!!نمیتونید پای درد ِ دل ِ هم بشینید...هر وقت دلتنگ میشی و دلت میگیره نمیتونه تحملت کنه!! ازت خسته میشه!!!گاهی اوقات میگه:نمیخوام ببینمت!!!ولی تو دوسش داری!!!ولی موندی اون تو رو به خاطر ِ خودت میخواد یا به خاطر ِ شادابی و مهربونیات!!!دیگه روزات مثل ِ قبل آبی نیست! دیگه همه چی رو زیبا نمی بینی،با خودت میگی پس چی شد اونهمه قشنگی؟ ما که اینهمه همدیگه رو دوس داریم، پس چرا نمیتونیم با هم ادامه بدیم این راه رو؟
حالا موندی چطوری از ذهنت و قلبت پاکش کنی! چطوری فراموشش کنی! با خودت میگی مگه میشه؟
مگه اونهمه روزهای با هم بودن رو میشه فراموش کرد؟
گاهی وقتا قشنگ میبینیش، گاهی وقتا هم به نظرت اون قشنگی ِ همیشگی رو نداره!!!
چقدر باهاش خاطره داری! هر جا رو که نگاه میندازی یادش برات تازه میشه! گاهی میگی کاش همه چی مثل ِ اولش میشد، گاهی میگی همینجور بهتره باید فراموشش کنم....توو تردید ِ بودن و دوست داشتن ، رفتن و فراموش کردن دست و پا میزنی!!!
موندن؟ چه موندنی؟ رابطه ای که به سردی رو کرده که دیگه نمیشه نگهش داشت!!!
فراموش کردن؟ چطوری میشه این کارو کرد؟ اونهمه خاطره ی باهم بودنو چجوری فراموش کنی؟
با خودت میگی مگه ما عاشق ِ هم نبودیم؟ مگه ما از درد ِ هم بی تاب نمیشدیم؟
ما که نمیتونستیم دوریه همو تحمل کنیم حالا چی شده که...!!!!

چقدر سنگین بود روزی که ازت خداحافظی کرد!

حالا تو یه آدم ِ مرددی، تردید داره آزارت میده، داره روحتو داغون میکنه!
حالا تکلیف چیه؟!!!------------مراقب ِ خودت باش!
------------------
وای خدای من داره بارون می باره

--------------------
این پست ادامه داره!!!

| نوشته شده توسط شقایق در یکشنبه 87/12/11 و ساعت 12:7 صبح | نظرات دیگران()

درباره خودم

شقایق
تمام می شوم شبی، فقط به من اشاره کن

لوگوی وبلاگ

آمار وبلاگ

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :3
مجموع بازدیدها : 269525

جستجو در وبلاگ