خبررسید وقتی وارد ِ آنجا میشویی گویی وارد ِ معبری میشویی که قهرمانانمان زمانی فتح میکردند،و چه بسیارشان در همین معابر پر کشیدند به اوج ِ آسمان، دلم هوایش را کرد نه به این خاطر که سودای جبهه داشتم یا عزیزی از دست رفته در آن حالو هوا، دلم میخواست درک کنم، میخواستم از نزدیک ببینم جوانانی که قهرمانان ِ مملکتم نام گرفتند چه دیدند و چه شنیدند و چگونه عاشق شدند! میخواستم ببینم خدا کجای این خاک و خون و آتش بوده که من در پرده های سینمای جنگ هر چه جستجو کردم ندیدم!
یا علی گفتم و با وضویی که میگفتند وارد شوید وارد شدم!
شب بود، تاریکی همه جارا در بر گرفته بود و معبری که همانندسازی کرده بودند و واردش شدیم،هوای ِ خاصی داشت، بوی خاک بود و خاک!!! به اطراف نگاه میکردم که ناگهان نزدیکیه من انفجار ِ بزرگی رخ داد، واقعیتش را بخواهی ترسیدم، خب ندیده بودم، تاریک بود، و اصلا انتظارش را نداشتم،به آتش ِ زبانه زده خیره شده بودم که از جای دیگر صدا بلند شد و دوباره و دوباره و دوباره...!!!گیج شده بودم!نمیدانستم اینبار صدا از کجا بلند میشود! که تیربار شروع کرد به شلیک ...وای خدای من چه صداهایی!!! انفجار پشت ِ انفجار ...دوشکا شلیک میکرد، منور پرتاب میکردند و صدای مردان ِ بی ادعا از بیسیمها پخش میشد، که در مورد ِ عملیات صحبت میکردند...با من خیلی بازدید کننده های دیگر وارد شده بودند...برگشتم به صورتِ اطرافیانم نگاهی انداختم دیدم بعضی آنچنان تفریحی میکنند نگفتنی!!!بعضی هم ترسیده اند و جیغ میزنند!!! ترجیح دادم به خودم برگردم و سعی کنم این حالو هوا را درک کنم، هر چه بیشتر به جلو میرفتم سرو صداها بیشتر میشد و انفجارها بزرگتر و بیشتر از اولش!بغضی سنگین گلویم را میفشرد، دنبال خلوتی میگشتم برای قطره اشکی! اما آنجا خلوتی نداشت!!! خاک...آتش..و در تصورم خون...اندامهایی که بعداز انفجارها در هوا میرقصیدند!!!تمام ِ صحنه هایی که در کتاب ِ *دا* خواندم برایم یکی یکی زنده میشد! وای بر تو اگر به همین پرده های سینما رضایت بدهی و دلخوش باشی جنگ و جبهه را سینماگران به پرده میکشند!!!
به آخر معبر که رسیدیم دیگر توان ِ ایستادنم نبود نه بخاطر ِ خستگی، راهی نبود .به قول ِ خودشان یک هزارم جبهه هم نیست اینجا!!!دلم میخواست خاک و زمین را لمس کنم!بار ِ اولی بود که دلم برای خاکی شدن پر کشید!نشستم و مشتی خاک در دستم گرفتم .گرم بود. حرارات ِ انفجارها گاهی آنقدر زیاد بود که صورتم هُرم ِ گرما را حس میکرد،هوا هم گرم شده بود، با اینکه قبل از اینکه وارد معبر شوم و انفجارها رخ بدهد هوا کاملا سرد بود!!!ذهنم حالو هوای آنجارا با شنیده هایم برایم ساخت، اگر اینجا فقط ذره ای از جبهه باشد پس آنجا زمین داغ و آسمان داغ بوده!گویی با هر زمین خوردن و با هر انفجار داغی گذارده اند برروی ِ زیبایشان!صحنه هایی که در ذهنم میساختم فریادم را به آسمان بلند کرد و بغضم ترکید! کاش مادر ِ شهیدی اینجا نباشد که اینهارا ببیند، هرچند دل ِ آنها دریاست، گوینده ای که صحبت میکرد میگفت:به مادر ِ دوشهید،بعداز شهادتشان گفتند پسرانت زمان ِ شهادت آب طلبیدند رفتیم برایشان آب بیاوریم ، وقتی برگشتیم شهید شده بودند، گوینده میگفت:مادر ِ آن شهیدان حالا سالهاست که دیگر آب خنک ننوشیده!گریه امانم را بریده بود، چه غربتی داشته! غربتی زیبا!لابد آنجا پُلی زده بودند به آسمان، من نمیدانم، لابد رسیدن به معشوق آنقدر مستشان کرده بود که درد و داغ برایشان مفهومی نداشته!
تمام شد آمدیم بیرون،هوا سوز ِ سردی داشت!زمین آرام بود،و همه میگفتند و میخندیدند و ترسها و دلهرهایشان را تعریف میکردند!تمام ِ مسیر ِ برگشت به خانه را در فکر ِ زمان ِحال بودم! زمانی که به آن تعلق دارم در زمینی با آن قدمت!
به خانه آمدم، در این فکر که چه وطنم آبادتر است! و امنیتش چه دلچسبتر است!و من چه کنم؟! قهرمانان ِ وطنم در آسمانها چشم به ما زمینیان دارند آیا؟ چه کنی تا نشانی ِ راهشان را به تو هم بدهند!
آرامش، امنیت، زندگی، پیشرفت، جوان، خانه، درس، ورزش، علم، هنر،مذهب، تلاش و تلاش و تلاش !!!
من الله التوفیق
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :23
بازدید دیروز :8 مجموع بازدیدها : 267998 جستجو در وبلاگ
|