اگرروزي كسي ازمن بپرسدكه ديگرقصدت ازاين زندگي چيست؟بدوگويم كه چون مي ترسم از مرگمراراهي به غير از زيستن نيست!!!
من آن دم چشم بردنياگشودمكه بارزندگي بردوش من بودچو بي دلخواه خويشم آفريدندمراكي چاره اي جز زيستن بود!!!
من اينجا فقط ميهماني ناشناسمكه با نا آشنايانم سخن نيستبهركس روي كردم ديدم كه اي وايمرا ازاو بر، اورازمن نيست
برونم كي خبر داد از درونمكه آن خاموش واين آتشفشان بودنقابي داشتم برچهره، آرامكه در پشتش چه طوفاني نهان بود
همه گويند عيب از ديده توستجهان را بد چه مي بيني كه زيباستندانم راست است اين گفته يا نهولي نيك دانم كه عيب از هستي ماست
چه سوداز تابش اين ماه وخورشيدكه چشمان مرا تابندگي نيستجهان را گرنشاط زندگي هستمرا ديگر نشاطي جز زيستن نيست....