• وبلاگ : شقايق
  • يادداشت : تازه به تازه...نو به نو!!!
  • نظرات : 5 خصوصي ، 35 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اگرروزي كسي ازمن بپرسد
    كه ديگرقصدت ازاين زندگي چيست؟
    بدوگويم كه چون مي ترسم از مرگ
    مراراهي به غير از زيستن نيست!!!

    من آن دم چشم بردنياگشودم
    كه بارزندگي بردوش من بود
    چو بي دلخواه خويشم آفريدند
    مراكي چاره اي جز زيستن بود!!!

    من اينجا فقط ميهماني ناشناسم
    كه با نا آشنايانم سخن نيست
    بهركس روي كردم ديدم كه اي واي
    مرا ازاو بر، اورازمن نيست

    برونم كي خبر داد از درونم
    كه آن خاموش واين آتشفشان بود
    نقابي داشتم برچهره، آرام
    كه در پشتش چه طوفاني نهان بود

    همه گويند عيب از ديده توست
    جهان را بد چه مي بيني كه زيباست
    ندانم راست است اين گفته يا نه
    ولي نيك دانم كه عيب از هستي ماست

    چه سوداز تابش اين ماه وخورشيد
    كه چشمان مرا تابندگي نيست
    جهان را گرنشاط زندگي هست
    مرا ديگر نشاطي جز زيستن نيست....


    پاسخ

    تن من لاشه فقر است من زندانيه زورم...كجا ميخواستم مردن را حقيقت كرد مجبورم...........شعرهايي كه توشش سراسر ناميديه زياده.....ولي اينو بدون خدا از پنجره چشمان تو به دنيا مي نگرد......و زيستن خود اوج نشاط است.