زمان ِ بستن ِ سرسید ِ 88 هم فرارسید
من می مانم و خاطراتش و خالق ِ خاطره هاو خالق ِ خالق ِ اونها.
88 میره اما همه چی میمونه.رد ِّ خوبیها و بدیها !!!
از همگی حلالیت میطلبم و امیدوارم که همه خوش و سلامتو پر از تکاپوهای قشنگ باشین.
امیدوارم در سال ِ جدید خدا هر روز و هر روز پررنگتر بشه در لحظه لحظمون.
امیدوارم بتونیم کمتر گناه کنیم.
امیدوارم هر روز پر تکاپوتر و پرتلاشتر از دیروز بشیم.
امیدوارم بیماری و جهل و فقر و ناشکیبایی ازمون دور باشه.
امیدوارم همه ی بیمارا شفا بگیرن و سلامتیشونو بدست بیارن.
امیدوارم عاقبت بخیر بشیم .
امیدوارم مهربون و صبور باشیم مثل ِ خدا.
امیدوارم امید از هممون دور نشه.امیدوارم قدر ِ پدر بزرگا و مادر بزرگارو بدونیم.
امیدوارم قدر ِ پدرو مادرمونو بدونیم .
امیدوارم در قبال ِ همه قدر شناس باشیم.
امیدوارم قدر ِ کوچکترها رو هم بدونیم.
امیدوارم سال ِ 89 سالی بدون ِ نمیتونم ، نمیشه ، باشه.
امیدوارم 89 بدون ِ کاشکی و اما و اگر و آه و حسرت و غرور و دروغ باشه.
امیدوارم چرخ ِ روزگار خوب بچرخه برات.
امیدوارم ایرانمون سربلند باشه همیشه و همیشه .
امیدوارم بتونیم منتظر بودن رو یاد بگیریم و یاد بدیم.
امیدوارم نگاهی کنه.
نوروزتون پیروز هر روزتون نوروز...
راستی عشق یادت نره، عشق به زندگی و همه ی پستیها و بلندیهاش، سرازیری ها و شادیهاش ، قهرها و آشتی هاش، اشکها و لبخندش ، همه ی اینا عشق ورزیدن میخواد ، یادت نره، یادت نره خورشید هر روز از افق بهت سلام میده، یادت نره فصل ِ بوییدن ِ گلهاست، یادت نره پرواز ِ پرنده هارو نگاه کنی، یادت نره تو هم بال داری برای پرواز ، یادت نره...... یادت نره منو دعا کنی ... دوستون دارم ... عشق نگهدارتون
قرارمون باشه : یه لبخند از سر مهر به چهره ی زندگی....
دل ِ ذهنم گرفته! می نگارم از تو که پرنده شدی و پرگشودی،تویی که قرار به ماندن نداشتی و نگاهت تا ابد با من به سکوت نشست!
خواستم سلامی به بلندای آسمان و به اندازه ی یک دنیا (؟ ) نه ، دو دنیا فاصله را فریاد کنم ، که بغضی شد ونشست بر گلویم! در هوایی که بهار را مژده می آورد ، نفس میکشم و اشکهای چشمان ِ منتظرم را در گوشه ی چشمانم پنهان میکنم تا کسی نداند مدتهاست که بهار یادآور ِ مرگ توست برایم !تا کسی نداند دلم در حسرت ِ دیدارت چه تنگ است و گلویم با بغضی به سنگینیه شش سال فاصله دست به یکی کرده تا هنوز هم که هنوز است نشکند، لامروت ! نمیشکند تا دلم با کمک ِ اشکهایم رفتنت را به سوگواری بنشیند!آخ... من هنوز از دیدنت سیر نشده بودم، هنوز باتو گفتگوها داشتم، تو هنوز همه ی حرفهایت را بامن در میان نگذاشته بودی، هنوز لبخندهایمان را تمام و کمال به هم هدیه نکرده بودیم، هنوز از دیدنت سیر نشده بودم که پرگشودی و رفتن را برگزیدی! هنوز....!عزیزم! روبرویت نشسته ام و دلتنگیهایم را می نگارم کاش روبرویم بودی!!! کاش در این سونامی ِ دلتنگی بی تفاوت از کنارم نمیگذشتی!
کجایی؟ دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم هرچند کمی ، خیلی دیر است!!!
راستی مادرت میگفتم قناری ای را که دوست میداشتی دو روز ِ پیش مُرد!!! از بچه هایت( عطیه و آرش)خبر داری؟ این چه سوالیه؟ مگر میشود مادری از بچه هایش بیخبر باشد؟!!!!
پ.ن: تو هم غافلی از "بیا تا قدر ِ یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمیانیم؟"
پ.ن : بیا مثل ِ خدا صبور و مهربون باشیم
باز در حجم زمستان ِ سردی دیگر // سایه گسترد شبی دیگرو دردی دیگر //
شب نفرین شده ی رایت یلدا بر دوش // شب ننگی الم کشتن فردا بر دوش //
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم // از لگدمال ترین سمت چمن می آیم//
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت // سر این قصه دراز است ولی خواهم
گفت // من فروپاشی ارکان وفا را دیدم // خوش ندارید ولی اشک خدارا دیدم //
چه چمن ها که نروییده پریشان کردند // چه خدایان که فدای دو سه من نان کردند//
چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند // چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند //
همه را دیدم و در بستر خون خوابیدم // این حکایت تو فقط می شنوی من دیدم //
شهر با دهن روزه به دریا بردند // کوزه بردوش به دریوزه به دریا بردند //
آشنا مردی و عصمت به اسارت رفته //جرعه نه جام نه میخانه به غارت رفته //
دیده آماج کمان است قدم بردارید // سینه تاراج خزان است قلم بردارید //
کم بدین ورطه کشاندندو تحمل کردیم // کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم //
کم تو را بر سر بازار ملامت کردند // کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند //
کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت // به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت //
این خوارج همه را غرق ریا می بینم // بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم //
ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش // تو سلیمانی و این ران ملخ عاقل باش//
شعر بیراسته تقدیم فلانی نکنید//رخنه در دین خود از بیم فلانی نکنید //
نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید // آلت دست فرو دست تر از خود نشوید//
مگذارید مگس نغمه سرایی بکند // دیو در هیبت منصور خدایی بکند //
بر سر خانه ی اجدادی خود برگردید // شهر رسواست به آبادی خود برگردید //
این رفیقان که به مهر تو کمر می بندند // خویش که خوردند به نان و نمکت می خندند //
های پابسته هل هله ی نوح اینجاست // پاره این تخته بهل قل قله ی نوح اینجاست //
شاید این چوب ستردن گل امید شود // این شب یائسه آبستن خورشید شود.
__________________________________________________
شاعر ِ این شعرو هر کسی میشناسه لطف کنه ممنون میشم!
آن روز که من بر سر سجاده نشستم
جز با نفست با نفسی عهد نبستــــم
از یاد رخت دستِ دلــم را ببریـــــــدم
صدجـامه دریدم ؛به غفای تو شکستــم
لیلای نگاهم طپش نبض جنــــون است
مـن با تبـــر عهد تـــــو از غیر گسستم
-----------------------------------
وقتی وبلاگ ِ یکی از دوستان تعطیل میشد و یا یکی از دوستان خداحافظی میکرد
دلم میگرفت ! الانم که نوبت ِ خودم رسیده که یه مدتی خداحافظی کنم و
نباشم همون حالو هوارو دارم.مطمئنم دلم برای این فضا و برای بعضی دوستام تنگ میشه
هرچند یه مدتی هم نبودن ِ در این فضا رو تجربه کردن هم حتما خوبیهایی داره.
این نوشته بهانه ای شد که از همه بابت ِ خوبیها و محبتها تشکر کنم ، و این تشکر
به طور ِ اخصّ از یکی از دوستان هست که خیلی به من کمک کرد ، هم به لحاظ ِ
فکری هم وبلاگ ، اگه بیاد خودش خوب میدونه که خرداد ِ 87 برای من روزهای
خوبی رو در بر داشت به خاطر ِ حضورش !...کمکهای بزرگی به من کرد و راه ِ
نویی رو به من نشون داد شاید هیچوقت فرصت نشد اینارو بهش بگم ..
بازم از همه ی بچه هایی که مرتب به من سر میزدن و محبت داشتن و دارن
سپاسگذارم!
با اینکه هیچ ربطی نداره ولی ... پی نوشت: من لینک ِ دوستان ندارم!!!!!!!!!
پی نوشت: کاش آدمها دانه های دلشان پیدا بود.
میمیرد این دریای ناآرام آرام
خاموش، تنها، بیصدا آرام آرام
(( تو تمام ِ دنیای منی! عشقم! عمرم ! نفسم! جونم!زندگیم ! هیچوقت تنهات نمیذارم
هیچوقت! حتی اگه دوسم نداشته باشی !حتی اگه به من بی محلی کنی من بازم هستم !
خیلی دوستت دارم، تا حالا هیچکسو اینقدر دوست نداشتم !!! دلم میخواد تو هم منو دوست داشته
باشی نه اندازه ی من، حداقل نصفه من، ولی دوسم داشته باش!!! ))
بازی با کلمات هنگام ِ نیاز! عجیبه نه؟
یه زمانی یه پستی نوشتم در مورد ِ ماسک داشتن ِ آدما، در مورد ِ رفتارهای ماسکه ای که انجام میدیم،
یه روزی میخواستم در مورد ِ اعتقادم به دوست داشتن و عشق بنویسم که فرصت نشد، امروز نمیدونم
پستم در مورد ِ کدومش باشه خوبه، هر چی نوشته رو جلو میبرم به این نتیجه میرسم
که بذارم به عهده ی خواننده...
نظرتون در مورد ِ ابراز ِ احساساتی که بالا نوشتم چیه؟چه کسی به چه کسی میتونه این حرفارو بزنه؟
این احساسات تا چه حد واقعیه؟ حرف و کلمه دوست داشتن رو میرسونه یا عمل؟!!!
ادامه دارد
لحظه های بارانی ِ روزهای پاییزی دارند رو به روزگار ِ انتظار ِ من رژه
میروند و به لحظه های در انتظار بودن ِ تو می پیوندند. روزمرگی ام را آویزان
میکنم از نرده های بالکنی که رو به کوچه است و با تمام ِ وجودم روی
کلمات و لبخندها و محبتهای ِ بی دریغ ِ تو متمرکز میشوم.
تو در جای جای ِ ذهنم ماسیده ای!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی ؟ مگر نه؟
یک درد مزمن ، جاخوش کرده است در بند بند ِ استخوان های تنم.
یک حفره ی پررنگ از محبت ِ بی دریغت در گوشه ی سمت ِ راست ِ قلبم میهمان شد. هنوز آن حفره را حس می کنم!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی مگر نه؟
این روزها با جدیت تمام دارم مطالعه می کنم! چی از این بهتر؟ می خواهم در تمام جنبه های زندگی که با تو
حرف زدیم موفق باشم.ازاین پس نویسندگی شغل ِ ثابتم می شود و فقط می نویسم و می نویسم و می نویسم!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی ؟ مگر نه؟
دیروز چند پنجره ی تمام قد را جایگزین ِ دیوارهای خانه کردم! می خواهم تمام ِ رفت و آمدهای جاده ی روبه رو را زیر ِ نظر داشته باشم! دیگر حتی حساب ِ افتادن ِ یک برگ از درخت را هم دارم. میز تحریرم را گذاشته ام روبروی ِ یکی از این دیوارهای شیشه ای. هر یک سطری را که می نویسم سرم را بلند می کنم و به سمت ِ دیوار نگاه می کنم. می ترسم در فاصله ی یک سطرنویسی، سعادت ِ دیدن ِ تورا از دست بدهم! می ترسم سرم به نوشتن گرم شود و تو بیایی و من متوجه نشوم. اما...
هنوز که غرق شده ام در لابه لای این همه سطر، تو نیامده ای! تو مرا خوب می شناسی!
خودت خوب می دانی تمام ِ این سطرهای پراکنده آبستن ِ چه جمله ای هستند: دلم برایت تنگ شده، شدید!
شدید تر از تمام بارانهایی که دارند به دیوارهای شیشه ای می کوبند!
این انتظارهای سطر به سطر دارند می شوند یک رمان ِ بلند، ناخودآگاه!!!!
نمی دانم چرا آن درد و حفره ی سطرهای بالا دارند عمیق ترمی شوند!
عمیق تر از دلتنگی هایی که تمام ِ سعی ام را کردم تا پنهان نگه شان دارم!
این روزها کجایی تو؟!
تویی که انتظار دیدنت دارد مرا به سمت ِ باران می کشاند؟!!
تویی که فقط حضور ِ خوش طعمت، درد و حفره ی ناخوانده را محو می کند از روزگار ِ بدنم!
پ.ن: هنوز خیلی باهات ناگفته دارم!
خبررسید وقتی وارد ِ آنجا میشویی گویی وارد ِ معبری میشویی که قهرمانانمان زمانی فتح میکردند،و چه بسیارشان در همین معابر پر کشیدند به اوج ِ آسمان، دلم هوایش را کرد نه به این خاطر که سودای جبهه داشتم یا عزیزی از دست رفته در آن حالو هوا، دلم میخواست درک کنم، میخواستم از نزدیک ببینم جوانانی که قهرمانان ِ مملکتم نام گرفتند چه دیدند و چه شنیدند و چگونه عاشق شدند! میخواستم ببینم خدا کجای این خاک و خون و آتش بوده که من در پرده های سینمای جنگ هر چه جستجو کردم ندیدم!
یا علی گفتم و با وضویی که میگفتند وارد شوید وارد شدم!
شب بود، تاریکی همه جارا در بر گرفته بود و معبری که همانندسازی کرده بودند و واردش شدیم،هوای ِ خاصی داشت، بوی خاک بود و خاک!!! به اطراف نگاه میکردم که ناگهان نزدیکیه من انفجار ِ بزرگی رخ داد، واقعیتش را بخواهی ترسیدم، خب ندیده بودم، تاریک بود، و اصلا انتظارش را نداشتم،به آتش ِ زبانه زده خیره شده بودم که از جای دیگر صدا بلند شد و دوباره و دوباره و دوباره...!!!گیج شده بودم!نمیدانستم اینبار صدا از کجا بلند میشود! که تیربار شروع کرد به شلیک ...وای خدای من چه صداهایی!!! انفجار پشت ِ انفجار ...دوشکا شلیک میکرد، منور پرتاب میکردند و صدای مردان ِ بی ادعا از بیسیمها پخش میشد، که در مورد ِ عملیات صحبت میکردند...با من خیلی بازدید کننده های دیگر وارد شده بودند...برگشتم به صورتِ اطرافیانم نگاهی انداختم دیدم بعضی آنچنان تفریحی میکنند نگفتنی!!!بعضی هم ترسیده اند و جیغ میزنند!!! ترجیح دادم به خودم برگردم و سعی کنم این حالو هوا را درک کنم، هر چه بیشتر به جلو میرفتم سرو صداها بیشتر میشد و انفجارها بزرگتر و بیشتر از اولش!بغضی سنگین گلویم را میفشرد، دنبال خلوتی میگشتم برای قطره اشکی! اما آنجا خلوتی نداشت!!! خاک...آتش..و در تصورم خون...اندامهایی که بعداز انفجارها در هوا میرقصیدند!!!تمام ِ صحنه هایی که در کتاب ِ *دا* خواندم برایم یکی یکی زنده میشد! وای بر تو اگر به همین پرده های سینما رضایت بدهی و دلخوش باشی جنگ و جبهه را سینماگران به پرده میکشند!!!
به آخر معبر که رسیدیم دیگر توان ِ ایستادنم نبود نه بخاطر ِ خستگی، راهی نبود .به قول ِ خودشان یک هزارم جبهه هم نیست اینجا!!!دلم میخواست خاک و زمین را لمس کنم!بار ِ اولی بود که دلم برای خاکی شدن پر کشید!نشستم و مشتی خاک در دستم گرفتم .گرم بود. حرارات ِ انفجارها گاهی آنقدر زیاد بود که صورتم هُرم ِ گرما را حس میکرد،هوا هم گرم شده بود، با اینکه قبل از اینکه وارد معبر شوم و انفجارها رخ بدهد هوا کاملا سرد بود!!!ذهنم حالو هوای آنجارا با شنیده هایم برایم ساخت، اگر اینجا فقط ذره ای از جبهه باشد پس آنجا زمین داغ و آسمان داغ بوده!گویی با هر زمین خوردن و با هر انفجار داغی گذارده اند برروی ِ زیبایشان!صحنه هایی که در ذهنم میساختم فریادم را به آسمان بلند کرد و بغضم ترکید! کاش مادر ِ شهیدی اینجا نباشد که اینهارا ببیند، هرچند دل ِ آنها دریاست، گوینده ای که صحبت میکرد میگفت:به مادر ِ دوشهید،بعداز شهادتشان گفتند پسرانت زمان ِ شهادت آب طلبیدند رفتیم برایشان آب بیاوریم ، وقتی برگشتیم شهید شده بودند، گوینده میگفت:مادر ِ آن شهیدان حالا سالهاست که دیگر آب خنک ننوشیده!گریه امانم را بریده بود، چه غربتی داشته! غربتی زیبا!لابد آنجا پُلی زده بودند به آسمان، من نمیدانم، لابد رسیدن به معشوق آنقدر مستشان کرده بود که درد و داغ برایشان مفهومی نداشته!
تمام شد آمدیم بیرون،هوا سوز ِ سردی داشت!زمین آرام بود،و همه میگفتند و میخندیدند و ترسها و دلهرهایشان را تعریف میکردند!تمام ِ مسیر ِ برگشت به خانه را در فکر ِ زمان ِحال بودم! زمانی که به آن تعلق دارم در زمینی با آن قدمت!
به خانه آمدم، در این فکر که چه وطنم آبادتر است! و امنیتش چه دلچسبتر است!و من چه کنم؟! قهرمانان ِ وطنم در آسمانها چشم به ما زمینیان دارند آیا؟ چه کنی تا نشانی ِ راهشان را به تو هم بدهند!
آرامش، امنیت، زندگی، پیشرفت، جوان، خانه، درس، ورزش، علم، هنر،مذهب، تلاش و تلاش و تلاش !!!
من الله التوفیق
دلی که شکست مشکل بشه بند زد، بند که خورد، ترمیم هم که شد، تو فراموش نمیشی!
تویی که عمل شکستن ِ دل رو انجام دادی، وقتی خیلی عصبانی هستی،
خیلی ناراحت و نگران و دلخوری مراقب ِ کلمه کلمهء حرفات باش،
شاید تیری بود در قلبش!
گاهی چه ماهرانه و در اوج ِ زیبایی توهین میکنی!!!
نوشتمش بمونه یادگاری از روزی که دلم مورد ِ بی مهری ِ کلماتی زیبا و قشنگ قرار گرفت!
چه هوا بارانی ست
!!!
خدایا! آرامش عطا کن! آرامشی متفکرانه!
قلم! اجازه می دهی از حالم بنگارم؟ اجازه می دهی ذهن ِ مغشوشم را بر این صفحه ی
همیشه همراه خالی کنم؟!دیرزمانیست هوای نوشتن از من گرفته شده؟! دیرزمانیست به
فعل ِ نوشتن فکر میکنم!به تو(قلم)، به من! به بار ِ حقی که تو بر من داری!
می دانم ، پروردگارم به تو قسم خورد، می دانم تو مقدسی،
محترمی! می دانم وقتی نوشتم دربرابر ِ نوشته ام مسئولم،
می دانم تو بازیچه ی هوسها و احساساتم نیستی،
که زمانی بوسیله ی تو خود را عزیز کنم زمانی دیگری
را خوار نمایم! خدا که تورا آفرید،خدا که به تو قسم خورد
خواست به این بنده ی نادان بگوید: مراقب ِ مکتوباتت باش،
مراقب ِ تراوشات ِ ذهن و دلت بوسیله ی قلمت باش، این قلم احترام دارد. آمدم اینجا تا بگویم
قسم به تو و خالق ِ تو و من، که ننویسم آنچه او راضی نیست قسم به قلم که سوء استفاده
نکنم از مُرکَّبش برای خوار کردن و یا عزیز کردن ِ دیگری، برای نشادنه دادن و برای به رخ کشیدن ِ
کسی یا چیزی! برای به رخ کشیدن ِ کسی که ندارم و یا برای به رخ کشیدن ِ چیزی که ندارم
قلم! تو بازیچه ی من نیستی!،نبودی و نخواهی بود نگاشته هایم جز راستی چیزی در
بر نداشته و خدا را سپاس می گویم از این بابت
قسم به قلم که قلم برایم محترم است
کاش کتاب زندگی یه جور دیگه ورق میخورد
کاشکی توو سینه من چیزی به نام دل نبود
کاشکی وقتی داشت میرفت دل نمیبرد، منو میبرد
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :10
بازدید دیروز :8 مجموع بازدیدها : 267985 جستجو در وبلاگ
|