کتاب را در دستش اینور و آنور می کند و به جلد آن نگاهی می کند بعد آهی می کشد و نگاهی به دوردست می اندازد و می گوید: عجب غلطی کردم خریدمش !!! و چند دقیقه بعد دوباره به کتاب نگاه می کند و دوباره آه و دوباره ...! نگاهی به کتاب انداختم ، لبخندی زدم و گفتم این کتاب رو نخوندم ولی خیلی ازش تعریف شنیدم و یکی از کتابهایی هست که در لیست ِ مطالعاتم هست ... برقی در چشمانش درخشید و اخمهایش باز شد و لبخندی زد و گفت جدی میگی؟ گفتم : آره ... دوست دارم در مورد ِ جنگ و شهداء بیشتر بدونم، با عجله گفت : من کتابمو نمی خوام ، نمی خونمش ، گفتم چرا آخه؟؟ گفت : می ترسم ازش ...! گفتم : ترس؟ از کتاب؟!!! گفت : نه از کتاب ، از نوشته هاش ، از خاطراتش !! آخه پشته جلدشو خوندم، دلم بهم ریخته ، حالم خرابه ، چن وقته نمی تونم غذا بخورم ...! کتابو از دستش گرفتم و پشت ِ جلد رو خوندم ، انصافا صحنه ی دلخراشی رو ناشر پشت ِ جلد حک کرده بود...! گفتم : باشه ، من کتاب رو ازت می خرم ، گفت : نه ، هدیه ! من که دل ندارم بخونم ، حداقل تو بخون ، شاید ثوابی هم به من رسید ... !!! گفتم پس من یه کتاب که مورد ِ علاقت هست رو برات میگیرم تا مدیونت نشم ، و او هم گفت : کتاب روانشناسی دوست داره...! اینطور شد که شروع کردم به مطالعه ی دا ....!
بسم الله ...!
800 صفحه جنگ و خون و آتش و خاک و دود و شهادت و فداکاری و عشق و جنون ... 800 صفحه ، درد و آه ..! کجا؟ همینجا در کشورم ، جنوب ، خرمشهر ...! کی؟ اول ِ جنگ ، حمله به خرمشهر ...! ایستادگی ِ مردم ، کدام مردم؟ مردمی چون سرو ایستاده ...! 800 صفحه که نه به اندازه ی عمرم خجالت و خجالت و خجالت ...! تو ، ایستادگی کردی ، تو، خون و آتش و خاک و دود و جگرهای پاره پاره دیدی و باز هم جنگیدی و ایستادی و من ...! خوابیدم ... چه خوابی ...! و حال از خواندن ِ آنها دلم ریش می شود...! دو هفته همه ی دنیای من شده بود خرمشهر ...! چقدر دوست دارم خرمشهر را ببینم..! و تو را مسجد جامع ِ خرمشهر ..!
پی نوشت : کتاب ِ دا همان ما رایت الا جمیلا ست ...!
پی نوشت : شهید گمنام کیست؟؟؟؟؟؟ :(
پی نوشت : آن روزها دروازه شهادت داشتیم و امروز معبری تنگ .فرصت هنوز باقی است ، دل را باید صاف کرد.
پی نوشت : عرفه داره میاد !
پی نوشت : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
می گفت دوست اگر دوست باشه ، باید تورو از یاد ِ خدا غافل نکنه ، می گفتم غافل نکنه یعنی چی؟ خب دوست کاری نمیکنه که من از یاد ِ خدا غافل بشم ، خودم مشکل دارم که غافل میشم ... می گفت غافلی از تاثیرات ِ همنشین جانم ... تو غافلی ...!
حالا که سالها میگذره و دوستیهای مختلف رو تجربه کردم ، متوجه ی تاثیرات ِ همنشین و دوست و استاد و .... همه ی کسانیکه توی زندگیم نقش داشتن میشم ... چه دلنشینه از روی تاثیرات ِ آدما ، اونارو برای دوستی انتخاب کنی ...!
پی نوشت : دردسر از آنجا شروع می شود، که بدون توجه به نوع رابطه هایمان ، به آن عمق می بخشیم.
پی نوشت : باور کن که او دوست نبود / باور کن ....
پی نوشت : بعضی آدما راست راست جلوت راه می رن دروغ میگن و بعد این توهم رو دارن که خیلی صادقن و عین کف دست صااااف .
پی نوشت : دیشب کلی از تو و خاطراتت و بودنت تعریف کردم یهو دلم هواتو کرد ، امروز یه لحظه دیدمت(همون یه لحظه کافیه) هرچند مجازی و هرچند یه سلام و خدانگهدار!
پی نوشت : عرفه داره میاد !
پی نوشت : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
هوای دل ابری ست ...! من و دل ِ ابری و ...! کاش می بارید ...!
پ .ن : فردا جمعه ست :((
پ.ن: چه زهرماری شدم ...!
پ .ن : دل ِ در حالِ باور ...!
پ .ن : بعضی وقتها تغییر ِ باورها چه سخته ...!
پ .ن : عرفه داره میاد :((
پ .ن : قاصد ِ روزان ِ ابری ...!
پ .ن : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما توبه طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید..
دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خدا
پی نوشت : آه اگر دیروز من برگردد ، لحظه ای امروز ِ من باشد!!
پی نوشت : خب امروز رو دریاب که فردا ....!
پی نوشت : اییییییییییییییییییییی روزگار ...!
پی نوشت : اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
با شنیدن الله اکبر ِ نماز صبح از رختخواب بلند شد ، بالاخره صبح شد ، دیگه چن ساعتی نمونده تا دیدار ، دیداری که زیاد شنیده اما تا به حال تجربه نکرده ، رفت یه دوش گرفت و یه غسل زیارت ، بعدشم نماز ِ صبح و دورکعت هم نماز ِ حاجت که امروز خوب ببینه ...!
هوا گرگ و میش بود که از خونه زد بیرون ، به سمت ِ حرم ِ مطهر ِ بانو ...!
با اینکه می دونست گوشیشو میگیرن اما با خودش برد شاید بتونه از گشت های جلوی حرم بگذرونه ، فقط میخواست خودش یه عکس بگیره ، هرچند دور، اما دوست داشت خودش زوم کنه ...! اما گشتیا فهمیدن و نذاشتن !!!
وارد ِ محوطه ی خیابان ِ آستانه شد ، چقدر زیاد اومدن ، بی قرار ِ شب نخوابیده چه قدر زیاد بودن دیشب ، یه سلام به بانو میده و میگه چشمات روشن بانو ... !
یه جایی دنج و روبروی جایگاه پیدا می کنه و میشینه ... شروع می کنه به نوشتن : امروز بار ِ اولیه که میخوام رهبرم رو بیرون از دریچه های دوربین ، با چشم های خودم ببینم ، دلهره دارم ، یه دلهره ی قشنگ ، یهو یه خانم ِ انتظامات میاد جلوش می ایسته و میگه اگه نامه داری به رهبر بنویس با شماره تلفن و آدرست بده بهشون میرسونیم ، چشماش پراز اشک میشه و میگه: دارم ... دارم ... صبر کن تمومش می کنم ...! . شروع می کنه .
هوالمعشوق
سلام مهربان یار ، مهربان رهبر !
در انتظار ِ آمدنت نشسته بودم که بهم گفتن نامه بنویسم به دستان ِ مبارکت می رسانند ، گفتن اگر حاجتی دارم بنویسم. حاجت دارم رهبرم ، یه حاجتی که الان یکسالی ست روی دلم سنگین شده و نمی دانم به کجا مراجعه کنم...! می خواهم ببینمت ، از نزدیک ... حاجتم را گفتم ... تو را قسم به مادرت و به این بانوی مهربانم بگذار ببینمت ...!
مگر هرکسی که اجازه ی دیدار بخواهد باید از خانواده ی شهدا یا مسئولین باشد؟ یا دانشجو باشد یا بسیجی ؟ یه خانم ِ خانه دار ِ ساده که هیچ ندارد جز عشقت چه؟ او نباید چشمانش را نورانی کند با انوارت؟ مگه بدا دل ندارن؟ منتظر ِ جواب ِ نامه ات می مانم عزیزم ...
آدرس و شماره تلفن خانه و شماره ی همراه را می نویسد و نامه را داخل ِ پلاستیک ِ نامه های انتظامات می اندازد ...
لحظه و ثانیه و دقیقه ها و ساعتها با کندی می گذره ، به فکر فرو میره ، انتظار درد ِ سختیه ، خدایا فرج رو نزدیک کن ، بخواه اون روز رو هم قبل از مرگ ببینم ... با خودش نجوا می کنه تا .... دیگه زمان ِ دیدار فرا میرسه ... پشت ِ بلندگو می گن وقتی آقا آمد شعارتون این باشه : صل علی محمد / نایب مهدی آمد .... همه بلند فریاد میزنن و عکسها و پرچمها رو بالا میبرن که میگن آقا اومد ... رهبر اومد .. میره جلو .. رهبر وارد شدن ... رهبر وارد ِ جایگاه شدن... اومد فریاد بزنه و با بقیه شعار رو بگه که گریه امانش نداد ، با گریه شروع کرد به فریاد زدن ، چه اشکهای شوری ...!
از شانسش درست روبری رهبر بود تمام ِ سخنانشون رو خوب گوش کرد و خوب نگاهشون کرد و از خدا خواست که بازم ... بازم ...........دوباره ...!
تموم شد .... چه دیداری ، چه حالی ، چه شوقی ، از زمانی که به خانه رسیده در حال خود نیست .!
بازم او را می خواهد ، باز دیدار می خواهد باز زیارت می خواهد و هیچ حرفه حسابی را نمی شنود ... فقط دیدار می خواهد .
پ.ن : عشق . شوق . اشک . فریاد . حسرت . و من
این هفته میزبانم ، عجب میهمانی دارم ... چه شوری ، چه شوقی ، چه دیداری شود .
چند وقتی ست که به تو می اندیشم ، چند وقتی ست که در دلم خانه کرده ای .
دلکم مدتیست که بی تاب تر می نوازد
و حالا بعد از سالها می آیی به قم ... قم روزهاست که چشم انتظارت است ...
های نپریشی صفای زلفم را، دست! .............................. چرا صفحه کلید را تار می بینم؟
مه پاره ی انقلاب،قم می آید
اسطوره ی عشق ناب،قم می آید
صدطعنه اگرزنند من میگویم
احیاگر آفتاب،قم می آید
آب زنید راه را
دیدار ِ دوست روز ِ تولد ِ امام ِ مهربانیها در جوار ِ بانوی کرامت ...
چشم بد دور باد
بدن شما به صورت روزانه، امواج الکترومغناطیسی دریافت میکند شما امواج الکترومغناطیس را مواقعی که از تجهیزات الکترونیکی استفاده میکنید و نمیتوانید هم کنار بگذارید، دریافت میکنید. همچنین از طریق لامپهای روشن که حتی برای یک ساعت هم خاموش نمیشود...
شما منبعی هستید که مقدار زیادی امواج الکترومغناطیسی دریافت میکنید، به عبارت دیگر شما با امواج الکترو مغناطیسی شارژ میشوید بدون آنکه بفهمید !
سر درد دارید ! احساس ناراحتی میکنید تنبلی در کار و مکانهای مختلف بر شما غلبه میکند... راه حل این مشکل چیست ؟
خبر تقریبا جدید ؛یک دانشمند غیر مسلمان از اروپا تحقیقاتی شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج الکترومغناطیسی که به بدن آسیب میرساند را انجام داد با گذاشتن پیشانی تان بیشتر از یک بار بر روی زمین، زمین امواج الکترومغناطیسی را تخلیه خواهد کرد این شبیه اتصال زمین به ساختمانهایی است که برخورد سیگتالهای الکتریکی مانند رعد و برق با آنها وجود دارد تا امواج از طریق زمین تخلیه شود آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز میکند این است که ؛ بهترین راه که پیشانی تان را بر زمین بگذارید، حالتی است که رو به مرکز زمین باشید، چرا که در این حالت امواج الکترومغناطیسی بهتر تخلیه خواهد شد و بیشتر تعجب خواهید کرد که بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده که مرکز زمین مکه است و کعبه درست وسط زمین است
بنابراین سجده در نمازتان بهترین راه تخلیه سیگنالها از بدن است...!
پ .ن : دیشب بر سر سجده عشق، بر سر ِ راز و نیاز ، همان وقت که خدا بود و دلم، یک دم یاد تو آمد به سرم و اشک آرام سرازیر گشت از چشمان ِ پراندوهم و دست بردم به دعا که خدا! خودت نگه دارش باش ، او غریب است در این خاک، او عزیز ِ زهراست(س) ... یاد ِ تو بر سر ِ سجاده ی عشق تا همیشه زنده ... من تو را می خواهم که بیایی و جهان را همه عدل و جهان را همه شور و جهان را .....!
طوفان شده بود وقتی نبودی ... غبار... غم ... گم شده بودم وقتی نبودی ... نبودی ، ساکت بود همه جا ... ساکت که نه، سکون ... مانده بودم مبهوت ، گیج ، سردرگم ... روزگار گاهی خوش ، گاهی ناخوش وقتی نبودی ... خوش از دنیا ، ناخوش از دنیا ...! همه دنیا، تا نبودی ... تو نبودی دنیایی بود، دنیایی ...! وقتی نبودی ، نفهمیدم تمام ِ غبار از توست که نیستی ، تو که ندارمت ... تو که نوری ... تو که راهی ... تو همیشه زنده ی تاریخ... تو که رفته ای برای بودنم....توکه ...!
و این شد راز ِ نفس هایت !!!
صدای زنگ ِ پیامک بلند شد ، پیامک را که باز کرد ، مضمون ِ پیام این بود :
(مشعل از سوخته ی حرف خدا می سازیم)
پاسخ را نوشت : آخرشم کار ِ خودشونو کردن؟
جواب اومد : اونا هر کاری می کنن ، اما خدارو شکر جاهلن ...!
دلش سنگین بود ، نمی دونست چکار کنه، ....! هنوز چند شبی از لیلة القدر نمی گذره
هنوز از شبی که قرآن به سر گرفته بود خیلی نگذشته...!
به فکر فرو میره، در جزء هایی که شب و روزهای ماه ِ مبارک می خوند
آیه و معنی و تفسیری خونده بود که به دلش نشسته بود...
بلند شد ، وضو گرفت و قرآن را باز کرد ...
((بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ / لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا
مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ ))
(( اگر این قرآن را بر کوهى نازل مى کردیم مى دیدى که در برابر آن خشوع مى کنو از خوف خدا مى شکافد! و اینها مثالهائى است که براى مردم مى زنیم تا در آن بیندیشند))...... کوه ها با صلابت و استحکامی که دارن، اگه عقل و احساس داشتن و این آیات به جای قلب ِ انسان بر اونها نازل می شد ، چنان به لرزه در میومدن که از هم می شکافتن . اما گروهی از انسانها چنان قساوتمند و سنگدل هستن که کمترین تغییری در آنها رخ نمی ده ....تاثیر ِ قرآن بر قلوب و افکار واقعیتی انکارناپذیره و در طول ِ تاریخ اسلام ، شواهد زیادی بر این معنا دیده و ثابت شده که سخت ترین دل ها نیز با شنیدن ِ چند آیه چنان نرم می شدند که یکباره خود را به اسلام می سپردند. تنها افراد ِ لجوج و معاند از این امر مستثنی بودند ، آنهایی که هیچ جایی برای هدایت در وجودشون نبود.
پ .ن : قرآن بخوان و در آن بیندیش ... بیندیش ... بیندیش
پ .ن :امروزه من که عمری 1400 ساله دارم در میان شما بوده و هر کدام از شما مرا دوست داشته ، ولی نوع نگاه شما با من فرق دارد.بعضی ها مرا فقط برای نگهداری در کتابخانه شخصی منازل استفاده می کنند. بعضی ها مرا هر روز می بوسند و دوباره در جای خود قرار می دهند. بعضی ها فقط مرا می خوانند، بدون آنکه بفهمند. بعضی ها هم مرا هنگام مردن و در قبرستان و مسجد می خوانند. بعضی ها مرا به دیگران هم یاد می دهند. بعضی ها مرا هم می خوانند و هم عمل می کنند.بعضی ها هم مرا تفسیر می کنند.بعضی ها هم مرا با خط زیبا می نویسند. و بعضیها هم مرا آتش می زنند !!!
راستی شما جزء کدام دسته هستید؟
قرآن بخوان ! تمام جهان گوش میشود
غیر از تو هر چه هست فراموش میشود
ای شعله شگفت حقیقت ! چراغ درک
پیش تشعشعات تو خاموش میشود
محو حرای زمزمه آسمانیات
داود هم به محض تو مدهوش میشود
قرآن بخوان ـ صراحت جاری ! ـ که نای تو
جرعه به جرعه در نفسم نوش میشود
باغیست سمت روشن اندیشههای بکر
باغی که از شمیم تو گلپوش میشود
لب باز کن به زمزمه در این سکوت محض
قرآن بخوان ! تمام جهان گوش میشود
عهد بستم ...!
خدا کند دلم طاقت بیاورد و این چند وقت را هوس ِ گرسنگی نزند به سرش تا روزه ی بسته شده را بشکند...باید خلوت کنم ، دیوانه وار نیاز به خلوتش دارم ، چند روزی ست که پاکن داده به دستم و به تماشا نشسته در این خلوت ... حالا منم و این پاکن و او که به نظاره نشسته مرا ... روزه را نشکنی دلکم! مرا شرمنده ی میزبانم نکنی، آبرویم را در گرو ِ این روزه گذاشتم عزیزکم ، پس طاقت بیار ... بگذار ثابت کنم که بی سبب به من نبالیده ... باید بروم ... باید خلوتم را بیارایم ، باید دلم را ....جانم را ...طاقت بیار ، اینجا حریم ِ اوست.
آه ای خدای نیمه شب های کوفه تنگ ...
« ای خدا این مرکب سرکش هوی و هوس که نفس بر آن سوار است بسیار مرکب بدرفتاری است. خدایا بر در رحمتت به دست امیدواری می زنم و به درگاه کرمت پناه می آورم و از تعدی هوای نفس به سوی تو می گریزم و به اطراف رشته های عنایتت به دست دوستی چنگ می زنم که از سر جرم و خطا و لغزشهایم در گذری و از در افتادنم به وادی هلاکت نگاه داری. باری ای خدایی که به عزت و بقای ابدی منحصر به فردی و همه بندگان به سر پنجه مرگ و فنا مقهورند، از گناهانم تمام درگذر به حرمت مقام محمد و آل محمد ای خدای بخشنده بخشنده بخشنده. » فراز از دعای زیبای صباح حضرت علی (ع)
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :12
بازدید دیروز :8 مجموع بازدیدها : 267987 جستجو در وبلاگ
|