دو روز است که می فهمم بی صدا فریاد کردن چه معنایی دارد، دو روز است که هرچه به در و دیوار می زنم نمی توانم بغض ِ سنگین ِ رفتنت را آرام کنم ، مرضیه جان ! نگاه ِ مهربانت را یک لحظه نمی توانم فراموش کنم ، چه همایشی شد و چه خاطره ای بر دلم نشاند از تو و چهر ه ی دلنشینت ..!
به احترام ِ عشق ، و احترام زن ، به احترام مادر و احترام تو می نویسم که تو فریادی شدی در آسمانها...! دوستت دارم ، دلم برای نوشته هایت برای پاسخ هایت تنگ می شود...!
برای دخترش مائده :
عزیزم تو یادگاری از خانمی هستی به پاکی ِ دریا و مهربانی ِ باران ...
حق داری اگر سالها و سالها اشک بریزی و ماتم بگیری .
مادرت هنوزم هم در کنار ِ توست حتی اگر نباشد ، آخر می دانی، مادر،مادر است،
حتی اگر روی زمین نباشد از آسمانها بر تو میتابد،
اگر دیدی زمین بوی نم داد بدان مادرت اشک میریزد برایت ....
امیدوارم این داغ را درک کنی ... خدا صبرت دهد.
فریاد بی صدا، صدایش از آسمانها می آید که : دخترکم ، دعایم همیشه بدرقه ی راهت.
هدیه هامون برای مرضیه پژمان یار اینجا بهش میرسه ایشالله
وای از آن روز که باور بکنیم
اِذن این مردم
و این راه به دست من و توست
وای اگر راهی بازار کنیم
محتسبی تیغ بدست...
وای اگر رونق بازار شود
رنگ و ریا
وای اگر بُر بزنیم دشمن و دوست...
وای
اگر
زرد
قضاوت
بکنیم
پ . ن : چه دلچسبه کسی رو که به نوعی ازت سوء استفاده می کنه رو میذاری کنار ( کاملا بی ربط با موضوع )
تمام ِ دل نگرانی هایم برایتان با شنیدن ِ خبر ِ خوش ِسلامتیان آرامشی یافت همراه با اشک و
لبخند ، عزیزم ! از فرط ِ خوشحالی صفحه ام را آزین بستم برای شادی ِ دلت ...
یزدان را هزاران بار سپاس گزارم که این شادی را عنایت کردبه تو که لایق ِ هر مهربانی و محبتی از جانب ِ خدایت هستی ... دوستتان دارم ...
دل گفت که وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
پ .ن : یه موج مکزیکی هم میریم به افتخارتون
کوچولوی قشنگم : من و گنجیشکای خونه همیشه و هنوز دلتنگتیم ، اگه توی آسمونا
میچرخی و نگام میکنی برام دعا کن مادر ! منتظرم باش گل ِ نازم .
پ .ن : روزهای پرواز
حضرت دراز کشیده حسین علیهالسلام حضرت را تکان داد دید از دنیا رفته ، حسن خود را بر روى مادر انداخته و گاهى مىبوسد و مىگوید: اى مادر با من سخن بگو پیش از آن که روح از بدنم جدا شود،حسین جلو آمده و پاهاى حضرت را مىبوسد و مىگوید: اى مادر من پسرت حسینم، پیش از آنکه قلبم منفجر شود و بمیرم با من صحبت کن.
این جرم ِ گفتن ِ علی، علی بود.
منکه از عشق علی چون شمع شیدا سوختم
صاحب جنت منم، اما در اینجا سوختم
سوختم تا یک سر مویی نسوزد از علی
تا بماند رهبرم من بی مهابا سوختم
بی گنه بودم ولی در آتشم انداختند
محسنم شد کشته، نالیدم که بابا سوختم
زینبم می دید آتش زائر رویم شده
از پریشانی او در بین اعدا سوختم
صورت آتش گرفته تا زسیلی شد کبود
شکر کردم، بهر حفظ جان مولاسوختم
مثل چشم مجتبی مسمار یارب سرخ بود
من نمی گویم چه شد تنهای تنها سوختم
هرکه نان از سفره ی ما برده بود استاده بود
بسکه نامردی بود در این تماشا سوختم
سوختم تا شعله ی عشقت بماند جاودان
پای تا سر یا علی با این تمنا سوختم
پهلوی زهرا... بازوی زهرا
فقط چشمان ِ زینب را ببندید ....
یادمه بچه که بودم مادربزرگم یه بار گفت: گاهی ما آدما زنده هستیم اما مُردیم !!!
نکنه منم ... شاید منم .....!!!! نه ...خدایا! من نمی خوام که مرده باشم تا وقتی زنده ام...!
منو نکُش ... کمکم کن خودمو نکُشم ...!
پ .ن : گاهی با بعضی اشتباها روحت میمیره !
پ.ن: گاهی مرگ ِ روح یعنی مرگ ِ همه ی اعتقادت و باورهات!
پ .ن : یهو حس کردم زمین زیر ِ پاهام خالی شد !!!!!
در آیینه مقابل تصویر شکسته و رنجور زنی را دید که هیچ شباهتی با او نداشت، رنگ پریده
رخساری تکیده و چین عمیقی که زیر چشمان به گودی نشستهاش هویدا شده بود، چهرهاش را پیرتر از آنچه بود نشان میداد.با حسرت، آهی کشید و از آیینه رو گرداند، اما آیینهای دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود،با حیرت به عقب برگشت، باز هم آیینهای، تصویر مضطربش را منعکس کرد. دور خود چرخید. چهار سویش را آیینهها گرفته بودند. گویی زندانی آیینها شده بود. حس کرد آیینهها به او نزدیک میشوند. زندانش تنگتر و تنگتر میشد. تصویرش در میان آیینهها تکثیر شده بود ، خواست تا از حصار آیینهها بگریزد. خود را به آیینهای زد، بی آن که بشکند، درون آیینه گم شد، اما در آیینههای دیگر، تصویرهای تکراریاش به او خندیدند.مضطرب شده بود، حیرت و ناباوری به جانش افتاده بود، خواست که فریاد بکشد. اما گویی تصاویر متعددش از هر آیینهای دستی انداخته بودند گلویش را محکم میفشردند. دیگر آیینهها آنقدر به او نزدیک شده بودند که از چهار سو به آن چسبیده بودند، تصویر خودش را هم در آیینهای نمیدید. هراس به جانش ریخته بود، احساس کرد که جانش از چشمانش بیرون میرود. بی اختیار پلکهایش را گشود همه جا نورانی بود. نوری شدید، دیدگانش را زد، کسی که به او نزدیک شده بود دیده نمیشد.خسته بود، خیلی خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست به سرعت خوابش برد، خواب عجیبی دید. خواب آیینههایی که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویی گلویش را محکم گرفته بودند،در نور غرق شده بود، تو گویی خود منبعی از نور بود که در نگاه مضطرب او میبارید،چشمانش را بست و دوباره باز کرد، آیینهای کوچک و سبز رو به رو با نگاهش یافت که تصویرش را منعکس کرده بود، لبخندی زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شکستگی و رنجوری قبل را در چهرهاش نمیدید، حتی چروکی هم در صورتش دیده نمیشد، چشمانش نیز به گودی نرفته بود، درست مثل قبل از آنی که مریض بشود و در بیمارستان بستری گردد. شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالی فریادی کشید و خود را در فضا رها کرد....
محمود به حتم چیزی را از او مخفی میکرد. این را او از نگاه نگرانش می فهمید. از وی پرسید. محمود جوابی عجولانه داد و سعی کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنجتر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقی افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمیدانست. میدید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر می شود و فهمید که دردی لاعلاج به جانش افتاده است. دکترها چیزی به او نمیگفتند، اما میدید که با محمود پچ پچ سوأل برانگیز دارند. محمود به او چیزی نمیگفت، همیشه وقتی درباره مریضیاش از او پرسش میکرد با لبخندی زورکی و قیافهای ساختگی که سعی میکرد اندوهش را پنهان سازد، میگفت: چیز مهمی نیست، یه بیماری جزئیه، زود خوب میشی، بهت قول میدم.اما بیماری او جزئی نبود، این را وقتی فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعی میکرد به او بقبولاند که چیز مهمی نیست، اما او دیگر به حرفهای محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهای تصنعی او بی توجه بود. حالا میدانست که در بهار خزان زده زندگی به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگی باید از درخت زندگی جدا شود و بر زمین بیفتد. میدانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلی زود، زودتر از آن که تصورش را میکرد.آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزی نگفتند، اما محمود را به کناری کشیده به او گفتند- دیگه کارش تمومه. از دست ما کاری ساخته نیست. محمود تکیهاش را به دیوار داد و آرام سر خورد و زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایی بود. به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: میتونم با خودم ببرمش؟ کجا؟ - میخوام برمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع). - این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست، محمود تقریبا فریاد کشد. - شما که قطع امید کردین دکتر، شما که میدونید میمیره، پس اجازه بدین به جای این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه میخواد بمیره کنار قبر امام هشتم (ع) بمیره...
چشمانش را که بست، صدای مهیب شکستن آیینهها را شنید، چشم باز کرد، نوری در نگاهی درخشید، حصار آیینهها شکسته بود و دستی پر نور آیینهای سبز را رو به روی نگاه او گرفته بود. تصویر خودش را در آیینه دید، اثری از درد در چهرهاش دیده نمیشد، گویی سالم شده بود...
دکتر سری تکان داد و گفت: برای ما مسئولیت داره، ما نمیتونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود، خود را به آغوش دکترا انداخت، شانههایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلی جوونه، هنوز زوده بمیره، اونو میبرم مشهد، دخیل امام هشتم (ع) میبندمش و از او میخوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلی رئوفن، میدونم که دلشون به جوونی فاطمه میسوزه، یه امیدی تو دلم میگه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا میکنه آره دکتر! فاطمه رو میبرم مشهد تا شاید ان شأا... فرجی بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانیاش را در نگاه خیس دکتر انداخت، پرسید: اجازه میدید دکتر؟ دکتر از زیر عینک با گوشه انگشت شستش جلوی بارش قطرههای اشک را گرفت، سری تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شأا..... که شفا پیدا میکند.
خسته بود، خیلی خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست به سرعت خوابش برد، خواب عجیبی دید. خواب آیینههایی که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویی گلویش را محکم گرفته بودند. چشمانش را که بست، صدای مهیب شکستن آیینهها را شنید، چشم باز کرد، نوری در نگاهی درخشید، حصار آیینهها شکسته بود و دستی پر نور آیینهای سبز را رو به روی نگاه او گرفته بود. تصویر خودش را در آیینه دید، اثری از درد در چهرهاش دیده نمیشد، گویی سالم شده بود.حسی غریب به جانش افتاده بود، دلش میخواست صاحب آن دستان نورانی را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روی پاهای خودش پاهایی که تا لحظاتی قبل هیچ حرکتی نداشت. به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستی بر آنها کشید، هیچ دردی احساس نکرد، از خوشحالی فریادی کشید و به هوا پرید.
با شفا یافتن او، صدای نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهای زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانی مینگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطرهای اشک از گونه محمود بر پهنة صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد. سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(ع)
پ .ن :امام رضا ! من یک گونی مریضی دارم !
سلام برج کبوتر نشان نورانی
دلم گرفته دوباره،دلم...تو می دانی
دلم گرفته که باز عاشقانه بنویسم
از انجماد غریب ترانه بنویسم
دلم گرفته که فریاد بی صدا باشم
دوباره زائر دلتنگی رضا(ع)باشم
دوباره گریه کنم روی شانه های کسی....
دلم گرفته دوباره،دلم برای کسی....
سلام شمس ولایت،سلام حضرت عشق
سلام اوج بلندای درک غربت عشق
غریب آمده ام تا تو ضامنم باشی
شروع سبز غزلهای باطنم باشی
دلم گرفته،دلم سر پناه می خواهد
شب همیشگیم حس ماه می خواهد
دلم گرفته،دلم زخمدرد دلتنگیست
تمام آینه های حوالیم سنگیست
تمام گندم این شهر را که جو کردند
دوباره فرصت پرواز را درو کردند
دوباره سهم کبوتر گلو له ی سربیست
کسی به فکر باغچه به فکر گلها نیست
دوباره یخ زده در دستهایمان خورشید
کسی به سمت غزلهای تازه تر نوزید
کسی شروع نشد از دوباره های خودش
و گیس دختر سید جواد را نکشید
کسی نخواست که قسمت کند جهانش را
سحر پرنده ی بی سر از آسمان بارید
کسی نخواست ببیند که مرده آزادی
وشعر روی لبان ستاره ها خشکید
دلم گرفته دعا کن طلوع هشتم عشق
دلم گرفته دعا کن صدای سبز امید
دلم گرفته دعا کن ستاره برگردد
دوازده غزل امشب دوباره برگردد
سوختن ِ شمع در تاریکی چقدر بیشتر دیده می شود ..! در تاریکی ِ روز روشن می کنمشان ،میخواهم ببینم امروز ، روزم چه رنگی، به خود داشت ... تعجب نکن ...خیلی وقت است که روزهایم رنگهایی تند و تیره دارند ، جایی در دقیقه ها و ثانیه هایی که گذشت ،فراموش کردم که احسن الخالقینم ! .از تو که گم شدم، آواره شدم و بی هدف در خیالم پرسه میزنم تا شاید دلیلی بر گمگشتگی ام بیابم ..! می دانم تو در این آوارگی همراه ِ منی، اصلا خودت مرا گم کردی تا پیدایت کنم ... میدانی به چه می اندیشم ؟ به مادری که چشمهای کودکش را می بندد و به کودکش می گوید که او را پیدا کند .... حالا تو چشمهایم را بسته ای تا من تورا پیدا کنم ، آنقدر در این تاریکی می گردم و دیوارها را لمس می کنم تا پیدا شوی ... امروز صدایم زدی ، میخواستی کمکم کنی مگر نه؟!!! می دانستم هستی ، فهمیدم می خواهی کمکم کنی ، من عطر ِ یاریت را حس کردم ... پیدایت می کنم و با تو سخن ها دارم از ... از ... از همه جا. ار دلی که در دوریت مچاله شد ، و گره ای خورد که فقط خودت می توانی بازش کنی ، تا باز صاف شود .
زمان ، زمان ِ نیاز ِ من است به تو ، و من می آیم به سویت ، اما نه بخاطر ِ نیازم ، به این خاطر که تو تنها یگانه ای هستی که
اگر باشی دلم صاف می شود و اگر نباشی .... خدا نکند که نباشی ... خدا نکند.
پ .ن : دلم شعری می خواهد آرام و کوتاه تا همه دلتنگی هایم را پاک کند... کسی شاعری سراغ دارد؟
پ . ن : هر روزی که می گذرد رنگی می زند به عمرمان، امروز کمی روشن تر بود .... خدارا سپاس
شب شده سنگ صبور!
خونه ی غم شده باز این دل من
پر ماتم شده باز این دل من
من وتو با دلمون
تک و تنها و غریب
توی این دشت جنون
خودمونیم و خدا
خودمون و دلمون
***
تو میخوای این دل من خون بشه،دیوونه بشه؟
تو میخوای غصه ی من قصه هر خونه بشه؟
نمی خوای سنگ صبور؟
***
اگه از درد دلم با تو شکایت بکنم
قصه ی مردم ِ نامردو بگم
اگه من با تو حکایت بکنم
دل تو میشکنه چون جام بلور
نمی خوام سنگ صبور
***
دل من بی دل تو دیگه تنها می مونه
کی دیگه قصه ی افسردگیشو گوش می کنه؟
آخه کی اشک ِ اونو پاک میکنه؟
کی غم و درد اونو خاک میکنه؟
***
شده باز فصل خزون از درختا می ریزه برگ طلا
آسمون ِ پر غم،غرق ِ اندوه و بلا
چه کنم با غم ِ رسوایی دل؟
چه کنم با تب ِ تنهایی دل؟
هی براش قصه میگم،قصه ی غصه میگم
که: تو ای دل! منو دیوانه نکن
پر و بالم رو نسوز
منو پروانه نکن
***
می بینی؟ هرچی که هست مرگ امید به خدا
حسرت ِ روز سپید به خدا
همه جا رنگ و ریا همه چی نقش ِ سراب
به گلا دس میزنی خار میشن
سبزه ها زیر ِ قدم مار میشن
بازوانی که به گرمی تو رو افسون میکنن
حلقه ی دار میشن
زبونم بسته میشه ، دهنم خسته میشه
ولی ای سنگ صبور مگه باور میکنه؟
***
می دونی همدم شبهای سیاه دل من؟
عاقبت سر به بیابون میزارم
میرم اونجا که صفاست ،میرم اونجا که وفاست
میرم اونجا که فقط محرم ِ این سینه خداست
ولی ای یار دلم! ای دلت خونه اسرار دلم!
من پر از مهر و وفام تو رو با خود می برم
تو رو ای سنگ صبور! همه جا تا دل گور!
ه . م . ا
یادمه یه روزایی بود که بین ِ یه سری آدمای اطرافم میرفتم با یکی حرف میزدم که آروم میشدم ، حس میکردم یه جور عشقه ، البته نه اون عشقی که رایجه ها، اونی که الان با هوس و این چیزا قاطی شده اون نه.
اون عشق یه حسیه که دلت میخواد طرف همیشه شاد و آروم باشه ، و تو هر کاری که توی توانت هست انجام میدی تا به این هدف برسی.... حتی شاید یه روزی به این نتیجه برسی نبودنت اونو آروم میکنه و تصمیم میگیری نباشی تا او آروم بشه و روزگارش شاد ... آآآآماااا... آما درسته که نیست اما یادش هست و همیشه برای سلامتیش هم دعا میکنی ... حالا متوجه شدی؟ منظورم این عشقه _____ چی می گفتم؟!!! آهان یادمه اون کسی که من باهاش حرف میزدم این عشق توی وجودش بود. خیلی حرفه ها ، توی این وانفزایی که همه تورو واسه خودشون میخوان ، یکی تورو بخواد برای خودت
... حالا از اون دوست فقط مونده یه قاب! که دیدنش فقط شده برام عذاب! ( خودمونیم عجب بیت ِ قشنگی شدا)
البته این عذاب فقط به خاطر ِ خودم نیست که وقتی نیست دلگیرم ، بیشتر دلم از این گرفته که ، داره میمیره !!! اون آدمو نمیگم داره میمیره ها ، میگم این عشقا داره میمیره ، انسانیتمون، محبتامون، دوست داشتنامون داره میمیره ، دیگه داره ته میکشه ، حس نمیکنی؟
حس میکنی دیگه بین ِ آدما کم شده عشق؟
حس میکنی دیگه هیچ حرفی ندارن آدما با هم دیگه الا دروغ و دغل و فیس و افاده و فریب؟
به اینا که فکر می کنم دلم میگیره ، میرم اون قابو که میبینم بیشتر دلگیر میشم !!!
چطور میتونم از غمت بگذرم ساده؟ چطور می تونم اشکاتو ببینم و انگار ندیدم؟ مرده شور هر چی که نمیذاره من و تو و بقیه به هم عشق بورزیم! هر چیزی که این روزا باعث شده فاصله____ فاصله ____ فاصله ____ باشه بینمون!!!!
من اگه غمتو ببینم نمی تونم و نمی خوام که به سادگی ازش بگذرم ، هر چی در دست دارم هدیه میدم تا غمت شادی بشه ، اشکت بشه لبخند.... مگه چند صبح دیگه رو می بینم؟مگه چند تا طلوع ِ دیگه منتظرمه؟
پ .ن :گاهی بی آنکه بخواهی می شوی دشمن!
پ .ن :گاهی تدبیرها سخره ی تقدیرند!
پ.ن: اولین اشک ِ 89!!!
پ.ن :زنده ام و سلامت در حد بنز ! :دی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :17
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 268065 جستجو در وبلاگ
|