بهم اطمینان بده که راهی رو که در پیش گرفتم، منو به مقصد می رسونه. بهم اطمینان بده که کمکم می کنی و باهام همسفری تا آخر جاده.خیالم رو راحت کن. کاری کن از هیچ چیز نترسم. بهم یاد بده که گول نخورم. بهم اعتماد به نفس بده. بگو، با صدای بلند بگو، این راسته که هر جا برم باهام می آی.سایه به سایه.قدم به قدم.پهلو به پهلو.
بهم قول بده وقت غروب که دلم می گیره کنارم باشی و برام از روشنی صبح فردا بگی. قول بده اگه یه وقتی پام سُر خورد، نذاری بیفتم ته دره. بیا و رفیق نیمه راه نشو. اینو از همین جا قول بده. نمون اینجا توو این مرداب به خیال اینکه می خوای پشت سرم آب بریزی و منو از زیر قرآن رد کنی. ما با هم از زیر قرآن رد می شیم. و اشکی که از چشمامون سرازیر می شه همون آبیه که پشت سرمون می ریزه.
تا لب مرز مقصد، تا لب مرز لبخند. نه! تا لب مرز ابدیت همراهم باش. ما باید با هم بزرگ بشیم. بالنده تر از همه کاینات، آره ما.
جسم من و روح من! بیاین با هم پیمان ببندیم که همیشه راهمون یکی باشه.
من که پای این پیمان رو امضا می کنم.
این جا هزاران هزار نامه نانوشته در راه تولد،در انتظار گذر مهربان چشمان تو،مرا صدا می زنند.
اول کدام را باید نوشت؟آن شعری را که سرودم در آن شب بارانی و تو هرگز نشنیدی؟آن نامه خداحافظی،آن نامه عذر خواهی،یا آن...
زیبای من! من پس از سالها زندگی نتوانستم آن را دوست بدارم و دلبسته اش شوم و همه چیز از همین آغاز شد.من عظمت هستی را می دیدم اما دلیلش را درک نمی کردم.حس رفتن در من بود،اما نه راه را می دانستم و نه به پاهای خود اعتماد می کردم.هر انسانی که به دنیا می آید ، برای یافتن گم شده ای می آید که رسالت اوست.من هم چیزی را گم کرده بودم که نمی دانستم چیست.بارها و بارها اتفاق می افتاد که احساس می کردم آن را یافته ام،زمانی در لذت های حقیقی و ناحقیقی ام،زمانی در نوشتن هایم،زمانی درآموختن علم،زمانی در جسارتم برای بد بودن،زمانی در شعر و زمانی در تو!اما هر بار چندی بیش نمی گذشت که دوباره همان احساس به سراغم می آمد.بی تابم می کرد،افسرده ام می ساخت.چیزهایی مرا به خاک پیوند می زد و چیزهایی مرا به آسمان سوق می داد.از آوارگی میان خویشتن های درونم،میان دانستن ها و ندانستن هایم خسته شده بودم.
عزیزم!نمی دانی چقدر سخت است که باشی اما نباشی!نمی دانی چقدر سخت است که علی رغم میلت بفهمی و یا بخواهی بدانی و نفهمی!چقدر دشوار است در خودت گم شوی و زندگیت سراسر پر باشد از تردید!
زیبای خوب من!من تشنه یقین بودم.یقین به هر آنچه که احساس می کردم و می اندیشیدم،یقین به خودم،به هستی و به خدایی که چون سایه ای عظیم و مبهم بر تمام بودنم و زندگیم گسترده شده بود، بود ونبود!یقین به مفهوم گناه و صواب.
شاید زندگی دروغی بود که وجود داشتنم چنان آن را برایم تکرار کرده بود که باورش کرده بودم و می دانی که باور،آدمی را به اجبار می کشاند.من باید یقین می یافتم، که زندگی ام دروغ نیست،تردید در اینکه"زیستنم"فریبی اجباری باشد،مرا از آن بیزار می کرد...و من حتی به حقیقی بودن مرگ یقین نداشتم.من مثل کلمه ای محبوس در حلقوم کودکی لال بودم.حتی دیگر تو را نمی فهمیدم،عاشق را نمی شناختم،معشوق را در نمی یافتم و زمانی نیز این درد بزرگ را تجربه می کردم که"عاشق باشی،اما معشوقی نداشته باشی و زمانی این رنج عظیم را که معشوق باشی اما لیاقت عشق را در خود نیابی
ما آدما خیلی وقتا فکر می کنیم که هر چی ما می گیم و هر چی که انجام می دیم درسته.بعضی وقتا هم خودمونو صددرصد محق می دونیم و کمتر پیش می یاد که جاده یا حتی گذرگاه کوچکی واسه اشتباهاتمون توی ذهنمون متصور بشیم.هیچ شده به رفتارمون،به نحوه برخوردمون،به طرز حرف زدنمون،نگاه کردنمون،عکس العمل هامون و هزار تا برخورد دیگه که هر لحظه برامون پیش می یاد فکرنیم.نه...!
هیچ وقت فکر میکنیم که شاید این کاری که من کردم جوابش بی اعتنایی بود؟بعضی وقتا اون قدر شیفته خودمون و حرفامون می شیم که فراموش می کنیم که ما هم یکی از همون آدمایی هستیم که خدا آفریده تا از کنار هم بودن لذت ببرن. ولی حالا چی؟ از عقاید خودمون یه قانون می سازیم که اگه کسی زیر بار این قانون نره، اون وقته که می گیم" او هیچی نمی فهمه"
نمی دونم بگم جالبه یا جای افسوس داره که ما نادانسته های خودمونو اون قدر جدی می گیریم که اگه کسی بخواد به اونا چپ نگاه کنه از قلمرو احساس ما بیرون می شه. واقعا چرا؟ چرا باید قانون زندگیِ دیگران رو ما وضع کنیم، واقعا همه آدما باید اونجوری زندگی کنن که ما دلمون می خواد و یا هر وقت ما خندیدیم اونا بخندن و با گریه ما گریه کنن! شاید پذیرش این موضوع سخت باشه ولی بهتره بپذیریم که هر کس برای خودش یه چارچوب فکری ترسیم کرده که قوانینش در اون جا وضع شده. کاش یاد بگیریم که به قوانین هم احترام بذاریم و اجازه بدیم اطرافیانمون همونطور باشن که هستن و با قانون خودشون زندگی کنن تا اون جایی که این توَهُم براشون پیش نیاد که چارچوب فکری دیگران یه بی قانونیِ نابخشودنی ست که حداقل مجازاتِ اون اینه که بگن:
"او هیچی نمی فهمه"!
چند ماهی بود که باهاش آشنا شده بودم،بار اول توو موسسه خیریه حمایت از بیماران سرطانی دیدمش یادم میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم، فکر کردم همسن مادرمه! بعد از آشنایی و صحبت، متوجه شدم یکسالم از من کوچکتره.روز اولی که دیدمش خیلی خسته بود، حس میکردم فشار دردای دنیا رو دارم توو چشماش می بینم، حس می کردم پره حرف نگفتس که میخواد یه جا هوار بزندشون ،حس می کردم پره فریادِ. با تمام این حرفا، آروم و متین بود ، اونقدر آروم که وقتی کنارش می نشستی، فکر می کردی تنهای تنهایی!منتظر جواب آزمایش خونش بود، داشت "ناد علی" رو زمزمه می کرد.بیسکویتی که توو دستم بود رو بهش تعارف کردم و گفتم:تنهایی؟ گفت:نه، گفتم اینکه تنها نیستی خوبه، یه لبخند تلخی زد و بیسکویت رو ازم گرفت و گفت تو تنهایی؟
چشمکی زدم و گفتم:همین که منم تنها نیستم خوبه،خندید، گفت:شوخم که هستی، گفتم:الان که بیسکویتی رو که تعارف کردم خوردی دیگه نه، بابا من فقط تعارف کردم.چشماش گرد شد و گفت:راست میگی؟ببخش، اصلا حواسم نبود،کمتر پیش میاد از دست کسی چیزی برای خوردن بگیرم اما نمیدونم چرا وقتی تعارف کردی یه حسِ نزدیکی بهت پیدا کردم و بی تعارف گرفتم، الان میرم یه بسته برات میخرم و میارم، گفتم باشه، به شرطِ اینکه منم باهات بیام، قبول کرد و با هم رفتیم توو حیاط بیمارستان، یه بیسکویتِ دیگه از کیفم بیرون آوردم و گفتم بیا قدم بزنیم و بخوریم، خندید و گفت:حدس زدم شیطونیت گل کرده ولی دخترجون!من منتظر جواب آزمایشم هستم. گفتم مگه اینجا نمیشه منتظر جواب آزمایش شد؟ گفت:چرا، باشه قدم بزنیم....
دو تا دختر داشت، یکسالی بود که وزنش به شدت کم میشد و خونریزیِ بینی امانشو بریده بود، توو این مدت خیلی ناتوان شده بود،حدس زده بود که یه بیماری داره، منتها از عهده هزینه های بیمارستان برنمیومد و بیخیال شده بود، همسرش به بهانه اینکه اون ناتوانِ و نمی تونه به زندگی و بچه ها برسه، ازدواج کرده بود و بچه ها رو هم با خودش برده بود!
وقتی داشت اینا رو برام تعریف می کرد، احساس کردم بغض سنگینی داره آزارش میده، گفتم اسم دخترات؟ گفت:فاطمه و زهرا، اسم خوشگلِ خودشم ندا بود. گفتم:همسرت میذاره بچه ها رو ببینی؟ گفت،بهش گفته تا مشخص نشه چه بیماری ای داری، نمیذارم ببینیشون، شاید یه بیماریه مسری باشه!!! دلم میخواست بغلش کنم و باهاش گریه کنم، اما نمیشد، گفتم:برات دعا می کنم که آزمایشت خوب باشه و مشکلی نداشته باشی و بچه هات دوباره برگردن پیشت، گفت:دعاکن برگردن، با پدرشون، گفتم:ندا همسرت برای همراهیه تو امتحانشو پس نداده؟گفت:برای همراهی من آره، ولی اون وظیفه پدریش براش مهمتر از وظیفه همسریشه، گفتم:توجیه خوبیه برای زندگیِ دوباره با مردی که نمیشه تحملش کرد.
قدم زنان رفتیم داخل بیمارستان، تا جواب آزمایشش رو بگیره، منم همراهیش کردم تا تنها نباشه، راستشو بخوای، نگرانش بود و میخواستم تنها نباشه. پرستار جواب آزمایشو داد و گفت:همراه نداری؟دکتر میخواد باهاش صحبت کنه، قبل از اینکه بگه نه، نمیدونم چرا گفتم:من همراهش، به من بگید. ندا تعجب کرد، گفتم:مشکلی ندارم، منم منتظرِ جواب آندسکوپی ام ، کارِ خاصی ندارم، می تونم این کارو انجام بدم، با متانت قبول کرد و منم با جواب آزمایش رفتم داخل اتاقِ دکتر...همه حرفا رو شنیدم، ندا...تومور مغزیِ بدخیم...عمل...هزینه...داشتم دیوونه می شدم، حالا چجوری بهش بگم؟ دکترش گفت:باید زودتر تصمیم بگیره برای عمل.
یادمه وقتی همه چی رو براش تعریف کردم، با آرامش گفت:می دونستم. یه حسی بهم می گفت که دیگه نمی تونم بچه هامو ببینم.
با همسرش صحبت کردم و جریان بیماریشو بهش گفتم و ازش خواهش کردم یه مدتی بذاره بچه ها باهاش باشن، شاید امید به زندگی معجزه کنه...اما همسرش قبول نکرد و گفت:بچه ها به همسر جدیدم عادت کردن و اینجوری هوایی میشن، ندا هم اینطوری راحتتر می تونه...عرق شرم تمام صورتمو پر کرد، شرم از حضورِ مردی مثل او توو دنیای ما!!!الان تقریبا یکسال از اونموقع می گذره و ندا با کمک موسسه خیریه یه عمل روی سرش انجام داده، هرچند دکترش میگه او هیچ تلاشی برای زنده بودن نمی کنه و به زبون ساده تر، امیدی برای زنده بودن نداره و این روی روندِ بیماریش تاثیرِ خیلی زیادی داره.
تقریبا دو ماهی بود که ندا نه جواب تلفنامو میداد، نه اس ام اسامو و نه پی امامو، نگران از اینکه الان توو چه وضعیتیه، راهیه تهران شدم.می دونستم توو موسسه کار می کنه، به بچه های بیمار رسیدگی می کنه در عوض کمکی که بهش کردن برای خرج عملش، با یه گلِ رز صورتی رفتم دیدنش،منو که دید،گفت:تو چجوری پیدام کردی؟ گفتم:فکر کردی من بیسکویتمو ازت نگیرم وِلِت می کنم؟حالش خوب نبود، بی تابیِ دختراشو می کرد، کم نیست، یکساله که اونا رو ندیده، سردرداش زیاد شده بود، با هم رفتیم بیرون، چند تایی کتاب خریدیدم و برگشتیم موسسه. دکترش بهم گفت: اگه بتونی چند وقتی محیطشو عوض کنی، شاید یه تاثیری روی روحیش داشته باشه...
می دونم همسرش امشب اینجا رو میخونه و شاید....
ندا هر روز از روز قبل داره ناتوان تر میشه، با خودم آوردمش خونمون، چند روزی رو پیشم بمونه و خودم ازش مراقبت کنم ، اگه سراغ دختراشو نمی گیره، چون به شما قول داده، معلوم نیست تا چند روزِ دیگه مهمون این دنیا و ما باشه، اگه هنوزم یه نشونه هایی از مردی که البته من شک دارم(او ایمان داره)داری ای کاش میگذاشتی این چند ماهِ باقی مانده رو کنار دختراش سپری کنه.به نوبه خودم، با تمامِ غرورم، ازتون تمنا دارم...بگذارید دختراتون طعمِ شیرینِ محبت رو در روزای نیازتون، از شما دریغ نکنن...مطمئن باش هر رفتاری از جانب شما به سوی خودت بر می گرده.
مطمئنم خدا ندا رو خیلی دوسش داره، مطمئنم.
التماس دعا!
"از همتون بخاطر همراهیاتون و مهربونیاتون و دعاهایِ خیری که برام کردین واقعا تشکر می کنم"....ندا.
سلام به همه عاشقان!
این بار از عشق می گویم، از تپیدنهای قلبت، که حاشا کننده رازی دلچسب و گوارا است:"راز عشق"
در جایی از سخنان مادر ترزا می خواندم که:"خدا در وجود تک تک ما حضور دارد. وقتی ما اراده می کنیم تا او را در وجود دیگران پیدا کنیم و دوستشان بداریم، این اوست که از طریق ما عشق خود را به دیگران ارزانی می کند. ما دستان او هستیم، پاهای او، لبخند او، صبر او....وقتی ما عاشق می شویم(به خاطر شوقی که از او در دل داریم)خدا را حاضر می سازیم و می توانیم او را در دلمان لمس کنیم. ما از طریق عشق می توانیم صدای او را در ژرفای دلمان بشنویم و عظمت ما به عنوان یک انسان در همین است. این همان مسئولیت عظیمی است که بر دوش ما نهاده شده است."
خوشا به حالت، چرا که تو در حال حاضر لذت بخش ترین موهبت را در درونت داری. گاهی صبح که از خواب بیدار می شوی، هوا ابری و گرفته است و کارها آنطور که میخواهی پیش نمی رود و صدها بهانه دیگر، اما یاد او و یاد دیدن چهره او، لذتِ بودنِ او وعشق او، تو را وادار به بلند شدن می کند و لبخندی به وسعت تمام آسمان، دلت را می گیرد، و این یعنی انگیزه برای بودن و ادامه دادن و شاکر بودن.
یادت باشد، عاشق بودن مسئولیت عظیمی است که از جانب خداوند بر دوش تو گذاشته شده.حالا ببین چقدر توانسته ای از این موهبت خدادادی لذت ببری؟ چقدر عشق را به محبوبت هدیه داده ای؟عزیز من! تو در برابر خدا مسئولی. وای اگر عشق را به بند بکشی. وای اگر از این لطف خدا به خودت و دیگری، به جای شادی و سرور، غم را پیشکش کنی.
دوست بدارید.
عشق بورزید.
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید.
هر چه به عالم بود گر بکف آرید،
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید.
وای! شما دل به عشق گر نسپارید.
ای همه مردم جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
می خواهم خودم باشم، خودِ بی نقابم، می خواهم جدای از ترسها و وحشتهایی که به سراغم می آمد ارتباط بگیرم، ارتباطهایی تازه و نو! می خواهم جدای آن اضطرابها و دلشوره ها زندگی کنم ،کسی که دائم در تلاش نیست تا اطرافیان از او راضی باشند.
می خواهم به خود بقبولانم که من مسئول اشتباه های دیگران نیستم،مگر چه می شود من نیز دچار اشتباه شوم؟چه اشکالی دارد اگر گاهی اوقات بگذارم ذهنم و یا دلم آنچه را می خواهد، از من بطلبد ، و من پاسخ مثبتش دهم؟دلم رهایی میخواهد...رهایی از آن همه بند! و چه آزادانه و سبکبال آن را حس می کنم و می بینم که چه پهنه گسترده ای دارد...این بار نگرانم ولی نه از جنس گذشته، نگرانِ کسانی که متعلق به من هستند نه جدایِ از من...این بار دلم تنگ می شود،ولی نه دلتنگی از جنس گذشته،دلتنگِ روی ماه کسانی که دوستم دارند به خاطر خودم،نه برای شادابی ام و نه برای خنده هایم و نه برای اینکه می توانم گوشی باشم و سنگ صبوری!!!اینبار دلتنگ عزیزانی هستم که طاقتِ اخمها و ترسها و بی حوصله گیهایم را نیز دارند...
این بار رابطه هایی می خواهم کاملا متقابل!و این بار پایان می دهم به آنهمه ناآرامی!و این پایان دادن مستلزمِ صبر و حوصله و طاقت است...و این طاقت را خوب در خودم سراغ دارم........
اینجا شقایقی دیگر، متفاوت از گذشته، شقایقی که در وجودش فرشته ای را نهان کرده است، متولد شده، و در این تازه شدن خدا هست،او نیز هست و من نیز هستم.
چگونه باور کنم صاحب آن صدای پر احساس که، ارادتمند آب بود و عاشق باران، دیگر نیست؟
هنرمند محبوب من! همیشه برایم مردی برای تمام فصول بودی، والبته که هستی و خواهی بود.
مردی نه برای تمام فصول که برای تمام قرون.
هر چه تلاش برای ننوشتنت چه بی نتیجه! هر چه سعی برای فهمِ هنرت چه نا تمام!
چه زیبا معنا کردی رنگِ، روحِ، انسانی والا را.
صبرِ بسیار بباید پدرِ پیرِ فلک را
تا دگر مادرِ گیتی چو تو فرزند بزاید.
خدایت بیامرزد، همیشه در قلبمان جا داری!
..........................................................................................
در پیاده روی خیابان راه می روم. پسرک با چند پاکت فال حافظ نزدیک می شود. با نگاهی ملتمس می گوید:"تو رو خدا یه فال
بخر!". بدون مکث قبول می کنم. خوشحال می شود. صد تومان می دهم و پاکتی از میان پاکتهای فال برمی دارم.می خواهد برود.
می گویم:"صبر کن کجا می ری؟ این فال رو به نیت تو خریدم!". باورش نمی شود چند لحظه مات و مبهوت نگاهم می کند.
بعد از ته دل می خندد. چقدر در صدای خنده اش تنهایی ماسیده است! می گوید:"برای من؟! چرا؟!"
می گویم:"نمی دونم حالا برات بخونم؟" سرش را تکان می دهد. می گویم:"شعرش رو نمی خونم. جمله های پایین شعر رو برات می خونم."
قبول می کند. بی صبری از چشمهای معصومش لبریز شده است. سعی می کنم جمله ها را با توجه به سن و سالش ساده کنم:"
"تو خیلی خوش شانس هستی. چون خدا همیشه به تو توجه داره. اون خیلی دوستت داره. آنقدر دوستت داره که مدام به تو فکر می کنه.
دوست داره هر جور شده و در هر شرایطی درس بخونی، به زندگی امیدوار باشی، همیشه باهاش حرف بزنی و ازش کمک بخواهی.
اون خیلی دوستت داره."جرات نمی کنم سرم را بلند کنم.می ترسم دستم برایش رو شده باشد. ولی سرم را بلند می کنم...خدای من! دارد از پشت هاشورهای
نمناک چشمهای زیبایش نگاهم می کند. با صدای خیس و بغض آلودش می گوید:"راستی، راستی خدا خیلی دوسم داره؟"
بغض دارد امانم را می برد ولی خودم را کنترل می کنم و با لبخند می گویم:"آره، خیلی خیلی!" و ...او می رود. می رود...به همین سادگی!
نمی دانم کارم درست بود یا نه! نگاهی به کاغذ فال می کنم. حتی یکی از جمله هایی را هم که برای پسرک خواندم در کاغذ نوشته نشده بود.
امشب، شب آرزوهاس...رفتم یه جای مقدس برات دعا کردم.
ازش خواستم هر چی میخوای و به صلاحته بهت بده و منم خوشبختیتو ببینم،
امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم.
حالا...
................................................................................................................
امروز می خواهم، صبح که از خواب بیدار شدی، برویت لبخند بزنم و آرام بخند.
امروز می خواهم اجازه بدهم هر لباسی را که دوس داری بر تن کنی و با لبخند به تو بگویم که چقدر این لباس برازنده توست.
امروز می خواهم ظرفهای نشسته را در ظرفشویی بگذارم و در کنارت بنشینم تا تو به من یاد بدهی
چگونه قطعات پازلت را در کنار یکدیگر می چینی.
امروز می خواهم تلویزیون و کامپیوتر را خاموش کنم و در کنارت بنشینم و به همراه تو با کف صابون حباب درست کنم.
امروز می خواهم به تو اجازه دهم تا در آشپزخانه در پخت غذا به من کمک کنی.
امشب با تو ساعتها بازی خواهم کرد و بهترین برنامه تلویزیون را نخواهم دید.
امشب با هم به بیرون می رویم و با هم ساندویچ می خوریم.
امشب اجازه می دهم بیشتر بیدار بمانی و با هم ستاره ها را می شماریم.
امشب تو را در آغوش می گیرم و برایت داستانی از به دنیا آمدنت خواهم گفت و به تو می گویم چقدر دوستت دارم.
امشب وقتی انگشتانم را لابه لای موهایت به گردش در می آورم، از خدا تشکر می کنم که بزرگترین هدیه را به من داده است و در همان لحظات به پدران و مادرانی می اندیشم که به دنبال فرزند گمشده خویشند.
همینطور به پدران ومادرانی که به جای اطاق خواب فرزندانشان به دنبال سنگ قبر آنها هستند.
همچنین به پدر و مادرانی که در بیمارستانها در کنار تخت فرزندشان رنج می کشند و در درون فریاد می زنند.
و امشب وقتی تو را برای گفتن شب بخیر در آغوش می گیرم، ترا کمی سفت تر و کمی طولانی تر در بغل می فشارم و خدا رابرای داشتنت شکر می کنم و از او هیچ نمی خواهم، جزیک روز دیگر، با تو بودن.
کودکم تولدت مبارک!
میخوام در مورد نیروهای انسان بگم! جدا چه نیروهایی آدمی رو به جلو میکشند ؟
چه نیروهایی در درون انسان هست که بعضی مواقع ، جلوی انسان رو می گیرند و آدم پس می کشه؟
بعضیها میگن این نیروها تو درون انسانه و تو ناخودآگاه ما آدماست!
بعضیها هم میگن این نیروها در گذشته ریشه دارن...شاید تو کودکی!
بعضیها هم میگن به هدفها و برنامه هایی بستگی داره که برای آینده داریم!
در هر حال شاید همه این موارد تو انگیزه ما آدما موثر باشه
اما یه چیزی که به این انگیزه ها نیرو میده اینه که اونا رو با فطرتمون هماهنگش کنیم...
فطرت خدایی ما با صرفا برنامه های بیرونی ناسازگاره و
اگه این برنامه ها بدون در نظر گرفتن درون انجام بشه و رضایت درون توش نباشه حتما کوتاه مدته و
انسان رو خسته میکنه و
این همون نیرویی میشه که گاهی اوقات جلوی مارو میگیره و ما در کمال ناباوری و
با وجود برنامه ریزی های زیاد برای خودمون و زندگیمون در جا میزنیم و شاید هم حتی به عقب بریم
و این میشه شروع یه سر درگمی.
تو این زندگیه پر هیاهو، یه کم به فکر ذات پاک انسانیمون باشیم و برای اون برنامه ریزی کنیم.
تو ارتباطهامون، تو صحبتهامون، تو برنامه هامون، تو رفتارمون و افکارمون اگه مراقبه نباشه، مطمئنا یه روزی به پوچی می رسیم.
ذات ما انسانها با صداقت و محبت و انساندوستی و امید عجینه و ما با حرف زدن با گل و گیاه و ستاره به آرامش نمی رسیم!
بهتره اگه قراره برای خودمون هدفی برگزینیم اون هدف هم بلند مدت و بزرگ باشه ، هم خدایی گونه بودنمون رو هم حفظ کنه.
ما انسانها هر چقدر هم که قدرتمند باشیم نمی توانیم جایگزینی برای خدا برگزینیم.
تا کی می توانم تو را بسرایم؟ تا وقتی که آخرین ستاره را بشمارم؟ یا وقتی همه درختان به پروازدرآیند؟
تا کی می توانم تو را دوست داشته باشم؟تا وقتی که بهشت ادامه دارد؟یا وقتی همه کبوتران تصویر تو را می کشند؟
تا کی می توانم در آغوش مهربان تو بگریم؟ تا وقتی که نهالی ترد و شکننده ام؟ یا وقتی سنگین ترین برفها روی سرم نشسته است؟
در پیچ و خم سپید گیسوان تو ردپای کودکی من پیداست. دستهای تو هنوز بوی لالایی می دهد، بوی پونه، بوی خوب شکفتن، بوی گریه های گاه و بی گاه من.
برای سرودن تو باید واژه های تازه ای به دنیا آیند. واژه هایی که هیچ کس نشنیده است، واژه هایی که هیچ شاعری ندیده است.
کو آن تابی که مرا شتابان به خانه ابرها می رساند؟ کو آن مهتابی که شبستان آرزوهای مرا روشن می کرد؟
کو آن آب نباتی که مرا به کوچه شیرین کودکی می برد؟ کو آن بادکنکی که همه کهکشان را در خود جای می داد؟
دستهای تو زیباترین مکان برای بوسه های من است و پاهای تو بهترین دلیل که هیچ گاه با جاده ها قهر نکنم. به من بگو از کدام راه زودتر می توانم به تو برسم؟
ای باشکوه تریم فرشته عالم! ای همه بهشت ها فدای تو! ای همه سرنوشتها در خطوط پیشانی ات پنهان! ای از رودخانه های عشق جاری تر!
ای بکرترین مضمون برای ترانه انسان! ای شمیم رویا در روستای کودکی! ای نسیم مهر در شهر جوانی! ای مادر روزهای لبخند!
ای چون شعرهای نانوشته خداوند! تمام سلامهای جهان برای ستایش تو کم است.
تو از لبخندهایی که در قیامت جلوه خواهند کرد، دلنشین تری.
تو از سیاره هایی که از ازل تا به امروز به دور عشق می گردند، عاشق تری.
درود همه رودها بر تو!
و روز تولدت بانوی بزرگ من و ای داغ شقایق را قرینه! مبارک و بر تمام بانوهای جهان تبریک.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :4
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268108 جستجو در وبلاگ
|