اون گل سرخ تو تاریکی، ستاره شد شب و شکست،
خورشید روشنی شد و رفت و تو آسمون نشست...
اون قویترین بچه ای بود که به شیمی درمانی پاسخ داد، حالش رو بهبود می رفت که.......دلم نمیاد بنویسم.
بیشتر دلم می خواد از مبارزش بگم، از اینکه اون یه قهرمان ِ کوچولو بود،
یه قهرمان ِ سراسر امید، امید به بهبودی...حالا واسه همیشه آروم گرفت...
اگه آرمین الان تو آسموناس، واسه اینه که خدا خیلی دوسش داشت،
واسه اینه که خدا می خواست اونو پیش ِ خودش نگه داره.
آرمین تو افسانه ها نیست، تو شعرا نیست، آرمین قصه نیست،
اون واقعیته، یه واقعیت تو جامعه ی ما که کم هم نیستن.
------
به خانوداه ی آرمین: خدا صبر جمیل بهتون بده. و شما چه زیبا از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمدید. و این عین ِ عشق ِ
من نمی دونم کی گفته حتما باید بر سر ِ عهد و پیمونت بمونی؟؟ کی گفته به هر قیمتی؟ من می گم
عهد بستی که بستی تا جایی این پیمان رو نشکن که به نفعته! کی گفته با قول و قراری که گذاشتی
به دل ِ اون آرامش دادی؟!! خب اون موقعی که عهد بستی شرایط این طور ایجاب می کرد،
اما حالا این ارتباط داره اذیتت می کنه، اونموقعی که قول و قرار گذاشتی تا آخرش هستی و می مونی،
توو این موود بودی!!! حالا نیستی توو این حال و هوا، حالا نمی خوای!!!
اصلا پیمانی که هیچ نفعی تووش نباشه،برای چی باید ادامه پیدا کنه؟!!!
حالا هی میگه اونی که باهاش عهد و پیمان بستم روو من حساب باز می کنه!
هی میگه شاید اون یه برنامه ریزی هایی روو بودن ِ تو کرده!!! این حرفا کشک ِ !!!
اینا نمی شه نون و آب که!!! بیخود روو من و عهد و پیمونم حساب باز کرده!!!
آقا یه اتفاقی افتاد، که دیگه نه می خوام ببینمش، نه می خوام عهد و پیمون داشته باشم، میشکنمش،
به هر قیمتی!!! چی؟ دلش می شکنه؟ خب به من چه! بشکنه!!
---------------------------
بر سر ِ عهد و پیمانت بمان، حتی اگر با دشمنت.
شاید عهدو پیمانی که با او بستی،برای تو اهمیتی ندارد،و شاید تو هنگام ِ قول و قرار با تمام ِ دلت
نبودی،این را بدان که او به بودن ِ تو دل بسته، او زمان عهد بستن ِ با تو، تمام ِ دلش را گذاشته.
کاش می دانستی که شکستن ِ این قول و قرار چه در بر داشته برایش،و کاش می دانستی
که تو جوابگو خواهی بود.
پ.ن:خدایا به عهد و پیمان ِ علی با پیامبرش و با امتش،
کمکمان کن در پایداری به پیمانهایی که می بندیم!
پ.ن: علی بر سر ِ پیمانش ماند، حتی با کسانی که اشتباه کردند.
پ.ن: اگر توانایی ِ همراه بودن و وفادار بودن در تو نیست،
تو را به عهد و پیمان ِ جانان که با کسی عهد نبند!
پ.ن: مرا عهدی ست با جانان...که تا جان در بَدَن دارم....
پ.ن: خب همه ی اینا واسه این بود که: عید غدیر مبارک دیگه!
امشب در کوچه های غربت تنها مانده ام! امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام، مرا می بینی؟!!نمی دانم چرا تصویرم در آینه ها پیدا نیست! ...حال در این کولاک ِ رمزها و بوران ِ اسرار با روان ِ گیاهان، چه بگویم؟ شکایت پرنده ها را از گربادی که رهایشان نمی کند؟ افسوس ِ دلم را در وداع ِ با مهر تو؟ امشب در من ترانه ی گمشده ای ست که نمی شنومش! فریاد ِ فرو خفته ای که در دلم به سکوت رسیده! بغض ِ فرو خورده ای که در گلو مانده! اشکی که در چشمانم خشکیده!
راست می گویی! دلتنگی رفیق ِ تنهاییهایم شده است!
کاش باران می بارید، شاید این تنها راهست برای فرار از این تنهایی!
هر روز امتحان تازه ای در راه ست
هر روز هفت بار به شیطان سنگ بزن
هر روز قربانی کن ، نفست را
هر روزت عید خواهد بود.
می گردم و می گردم. و می اندیشم که تو چگونه و در کجای حرفها، کجای رنگها، کجای مناظر زیبا و نازیبا، کجای مهربانیها و بی مهری ها، کجای پاکی های اطرافم پنهانی! گرچه تو پنهان در زیبائیهایی فقط، و در نازیباییها، با من سخن داری...
این را می دانم چیزی به من می گویی، هر چند با گوش ناشنوایم نمی شنوم! می دانم با منی، به منی! اما آن چیست نمی دانم! نمی فهمم!! دیر زمانی ست به پیرامونم آنچنان می نگرم که گویی تو سخن می گویی با من، مدتی ست تو را می جویم در روز و شبم. آنچنان محو تو و پیامهایت شده ام که در هر اتفاق، هر حرف و هر رفتاری، حکمتی از تو را می جویم. و باز ....می گردم و می گردم و این بار....
تو زخمه بزن بر وجودم و من آنچنان از خود بی خود می شوم که زیبا؟؟؟؟ به رقص در می آیم با هر زخمه ی سازت....
تصمیم داشتم یه مدتی این بلاگ رو به روز نکنم، ولی نمی دونم حکمت خدا چیه که...دیروز با عزیزانی آشنا شدم که...بهتر چیزی نگم!
آرمین ِ ده ساله ، اهل ِ تبریز، الان دو ساله که داره با بیماری ِ سرطان دست و پنجه نرم می کنه، مهربون و خیلی ناز.
من آرمین اهل وساکن تبریز 10سال دارم در کلاس چهارم ابتدائی مشغول تحصیل هستم. پدرم دکتری مکانیک و مادرم لیسانس ادبیات هستند. از کلاس دوم ابتدائی همزمان با تحصیل به کلاس زبان انگلیسی هم میرفتم در آغاز ترم چهارم زبان مریض شدم و فعلا" زبان را کنار گذاشتم. دوست نداشتم اصلا" مریض میشدم چونکه مریضی من خیلی سخت و دردناک بود روزها و خاطرات تلخ و بد مریضی ام مرا عذاب می دهند.اصلا" دوست ندارم دوباره مریض شده و به آن بیمارستانبرگردم. دوست دارم به زودی خوب شوم.آرزو دارم هیچ یک از بچه های دنیا مزه ی تلخ مریضی مرا نچشند.حدود 2 ماه از درد به خود می پیچیدم ورم صورتم و دو بینی شدن چشمهایم دیگر بر دردم می افزود. دکترها هیچ کدام از بیماری ام سر در نمی آوردند. 3ماه عذاب ،قبل از تشخیص بیماری ام کشیدم الان که دوباره شیمی درمانی میشم احساس بدی دارم بعد 4ماه قطع درمان که نتونستم کاندیدی برای دهنده پیوند مغز استخوان پیدا کنم. پزشک معالجم شیمی درمانی رو جایگزین پیوند کرد تا برای همیشه و بطور کامل درمان شوم
بعضی وقتها که خسته میشم روحیه شاد و خستگی ناپذیر و چهره شاد و خندان و پر امید مادر و پدرم باعث میشه از اینکه نا امید شدم خجالت بکشم روحیه شادی که ب من میدن بیماریم و از یاد میبرم. برام دعا کنید .امروز 2 آبان87 درست 2ساله که شیمی درمانی میشم و امروز سی یُمین بستری شیمی درمانیمو با افت wbcصفر با یاری خداتموم کردم. تا آخرین لحظه میجنگم نمیزارم رابدومیو سارکوم به من پیروز بشه.
-------------------------------------
نقاشی ِ آرمینه توو بیمارستان زمانی که داره شیمی درمانی می شه
اینم یه نقاشی دیگه ... اسمه نقاشیش : نردبان ِ زندگی
آرمین جان! سلام عزیزم! از خدا می خوام تا به تو و مادر و پدرت قدرت بده... مطمئنم با این اراده ی قوی ای که داری سلامتیتو می بینیم به زودی.
اینو بدوون تمام همکلاسیات و معلمات و دوستات و فامیل و همه اونایی که می شناسنت منتظرن خبر سلامتیت رو بشنون، و می شنون. مطمئنم تو سلامتیت رو به دست میاری، مطمئنم...هر روز و هر شب برات دعا می کنم.
---------------------
براش دعا کنید! خیلی دعا کنید.
-------------------
خداوند تاس نمی ریزد، او در کارهایش حکمت دارد.
خدایا! حکمتت چیه؟ می خوای چی بهم بگی؟ چرا من نمی فهمم حرفت با من چیه؟
به من گفتی اگه بخوای با مردمان اطرافت رووراست باشی و آنچه را در دل داری به زبان بیاری ممکنه کسی برای دوستی و همراهی با تو نمونه، اگر بخوای مراعات و تحمل کردن رو در مورد ِ اطرافیانت کنار بگذاری اکثرا از تو دلگیر می شن و تو می مونی و شاید هیچ کس!!!
و حالا من موندم و هیچ کس!!!
با اینکه برام روشن کردی تمام جوانبش رو ولی این جسارت رو به خودم دادم که در بین اطرافیانم گلچین کنم کسانی رو که من ِ واقعی رو می خوان نه اون منی که از احساسش در موردشون چیزی نمی گه که مبادا برنجن، من فقط می خواستم از تاریکیهای وجودم بگم تا در وجودم به جز روشنایی چیزی ازشون نباشه که خب دیدم حق با شماس!!!عرف جامعه ی ما این حرکت رو که رک باشی و تمام اونچه در دل داری به زبان بیاری رو نمی پسنده، هرچند من تصمیم خودم رو گرفتم و این کار رو انجام می دم، همونجوری که در چند ماه ِ گذشته انجام دادم.
توو چن ماه ِ گذشته تجربه های زیادی از آدما داشتم که خب متاسفانه خیلی کم موندن کسایی که واقعیت احساسمو شنیدن در مورد ِ خودشون ...بعضیا نتونستن تحمل کنن و بی نام ونشون رفتن، بعضیا در ظاهر بودن اما بودنشون بخاطر ِ ضربه زدن به من بود! و بعضی هم که در کل همه ی اونچه که بود رو فراموش کردن و گفتن خداحافظ و دیگر هیچ!
و این در مورد ِ بعضیهاشون که فکرشو نمی کردم تعجب برانگیز بود، می دونی گاهی اوقات این برام جالب بود که تصویر ِ نهایی از یه دوست رو اونقدر خوب ترسیم کرده بودم که فکر می کردم اگه الان با صداقت همه اونچه که در دل دارم رو بگم طرف ِ مقابلم خوشحال هم میشه از روراست بودنم باهاش که خب!!!
یه چیز ِدیگه : خب خودم هم همین رو از اطرافیانم انتظار داشتم و دارم...
پ.ن: من همچنان هستم و خواهم بود و عاشقانه دوست خواهم داشت کسانی را که برایم ارزشمند و عزیز هستند و تمامِ موانع را با آرامش و اقتدار از پیشِ روو بر می دارم و فراموش می کنم کسانی را که...
برخیز! بلند شو و از زیباییهای پاییز بگو، مگر تو نبودی که می خواستی نماز باران بخوانی؟ مگر نمی گفتی عاشق ِ پاییزی و باران های قشنگش؟ مگر چشمهای زیبایت پاییز را دوست نمی داشت؟ وای! چقدر این روزها سرد است هوا! چقدر خشک و بی روح است این لحظه ها!می خواهم بگویم از تو ولی نه دستم توانایی ِ نوشتن دارد ونه دلم تاب گفتن! هنوز در باورم نگنجیده نبودنت!آخر چگونه توانستی چشمهای منتظرم را بی پاسخ بگذاری؟ چگونه توانستی بگذری؟ من که همیشه با تو بودم، این عدل خداست؟ این حکمت اوست؟ به من نگو نگریم، با من نگو ننالم، من این حکمت خدا را دوست ندارم!من این عدل خدا را نمی خواهم. به من نگو کفر می گویم! به من نگو تواناییش را دارم، با من حرفهای تکراری نزن! دیگر هیچ نگو، هر چه دلم بخواهد می گویم. من با تو حرفهای نگفته داشتم، تو با من روزهای نگذشته داشتی.هنوز هزاران قصه ی بدنیا نیامده مانده بود که می خواستیم تولدشان را جشن بگیریم!من چگونه بگویم از این غروبِ دلم؟ چگونه ترسیم کنم نگاههای آخرِ تو را؟ چگونه بگویم با چه امیدی به انتظارت نشستم و تو چه پاسخی دادی مرا!!!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا..................صبر...صبر....صبر.
ای دل تنها و صبورم! باز هم صبر کن، باز هم در تنهایی و فراق تحمل کن، که تو خوب یاد گرفته ای تحمل رنج را!
-------------------------------------------------------
دلم میگه گریه کنم، نگام پر از گریه میشه
دلم میگه زار بزنم ، صدام پر از هوار میشه
چشام میگن، نگا نکن به این رنگای پاییزی
میگن چجور وایمسی و بدون اون نمی ریزی؟
مگه دلت نبود که رفت؟ مگه جونت نبود و اون؟
چجوری طاقت میاری تنهایی رو بدون ِ اون؟
میگم شاید سنگه دلم! اما چه دلتنگ ِ دلم
دارم دیگه کم میارم، بازم میگم صبر کن دلم
!این نوشته برای توست، برای تویی که دوستت دارم، رفیق خاکی ام، یار دیده و ندیده ام.نازنینم! هر جا که باشی همیشه به یادت هستم و تو همواره در ذهنم به زیبایی حک شده ای و به همان زیبایی در ذهن و قلبم می مانی.اگر کودکانه برایت نوشتم و گستاخانه با تو حرف زدم، من را به تمام آن پاکی ها و صداقتت ببخشای....
در خاطرم می مانی.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :0
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268104 جستجو در وبلاگ
|