بازامشب آمد تا .....
دوباره روح سرگردان وسرد مرگ!
دوباره تا زیانه های بیرحم وبلورین تگرگ!
دوباره ریزش ناگزیرواجباری وقتل عام برگ!
تکرارکند قصه های تلخ وروزهای نا امیدی مرا!
روح من دیگر مسخ هرچه شورو هرچه شعور!
چه عذابی بود آنروز که برمی داشتند پنجره های دلم را وبرجای آن می کشیدند
دیواری ضخیم ازآجرهای تردیدواضطراب، تا مباداکلبه دلم را،کلبه خالی ازعشق
ومملوازتنهاییم را، کورسوی نورامید روشن کند.
آه، دیگرزامید، ناامیدم!
دیگرشسته اند معناومفهوم خورشیدرا ازذهن من!
درافکارم باران نیست، رودنیست، ترانه وسرودنیست،
بردندازمن غروررا، سرود را،شعرو احساس وشعوررا!
درسینه ام مدفون شده اجسادناکام، اجساد بی نام.
کشتند درمن زندگی را،عشق را، بندگی را
و روحم زخمی اعتماد و ایمان شد و عشقم،(نه عشقی به آلودگیه افکاری که هست، به پاکیه قطره های باران) دستخوش غرور دیگران شد، و چه ناعادلانه می سوزانند عشق را در آتش حسادت!
بازحرف دل یک بیدل افسرده حال،بازتنها شده ام.
و این احساسم در روزهایی بود که نبودم، گفتن از آن را عاقلانه نمی پنداشتم اما نتیجه ای که رسیدن به آن برایم زیبا بود وادارم کرد به نگاشتن از احساس و عقل و مرز باریکتر از موی این دو.
و اما حال...
سبزی و گرمی زندگی و نفسهایم را میپراکنم تا سردی مرگ را بزدایم که منی که به اتکای او گام بر می دارم
چه ناسپاسی ست سرد شدن از نعمتهایش!
ریزش تگرگ را تحمل میکنم که ایمان دارم بعد از این تگرگها رنگین کمان زیبا را در آسمان زندگیم می بینم
و تگرگها نیز زیبا هستند! و اگر برگی می ریزد، برگی ست زرد که برگهای سبزی جایگرینش میشوند که طراوت و تازگی را به من هدیه میکند. و شکر او را !
روحم را به شور و شعور خالق تازه میکنم، تا مسخ مخلوق بی وجدان نشود، تا او با بزرگیه خود بداند که عدالتش را چگونه پراکنده سازد تا من نیز آرام گیرم.
اما آنچه مرا نکشد، حقیقتا قویترم خواهد کرد، که تا به حال هم چنین بوده، و من به تو و مهرت ایمان دارم که با منی . گاه که در اوج دشواری با شواهد به من میفهمانی همه تعلقات زمینی در عبور از بعضی مصائب بی مصرفند، آن جا که رسیدن به حس تنهایی ،بر کوتاه دستی ام مهر تایید می زند، آن جا که قعر تنهایی تا عمیق ترین نقطه قلبم رسوخ میکند ،سعادت تو را دوباره دیدن،از زاویه ای نو، تو را از عمق روح صدا زدن، کشف مکررت در هر لحظه پر از حسی ناگفتنی است، پر از طعمی تعریف ناکردنی است.
پاشوجونم،دیگه اون اشکا روپاک کن
غما رویکسره خاک کن
عزیزم،جون دلم،حیفه آخه چشم قشنگت
کودیگه اون آب ورنگت؟
برای کی؟برای چی؟
چرا گلبرگ لطیف گونه هات مخمل زرده؟
چرا اون دل که به پاکی مث بارون بهاره
دیگه هیچ طاقت نداره؟
دیگه ازعالم وآدم،اززمین،ازآسمون،
حتی ازدلهای پاک ومهربون،ازهمه سرده
.
حیفه چشم های قشنگت گریه کی درمون درده؟
تا بجنبی می بینی هستی گذشته
شبای مستی گذشته
می بینی دوروبرت برگه خزونه
روی اون چهره ی زیبا جای پاهای زمونه
دل توسینه ات تهی ازشوروحیاته،یه کویره
همونایی که به یک خنده ی شیرین،زیرپات هستی میریزن
پیش روت نه ولیکن پشت سرت،زمزمه دارن،
دیگه پیره
.
می بینی شوری نمونده،تودلت نوری نمونده،
می بینی چشمه های شادی وامید،دیگه کوره
پشت سرغیرسیاهی نمی بینی،
هرچی بوده
همه رفته ازتودوره
.
می بینی روزنه ها کوره وبسته
پروبا ل توشکسته
گردخاموشی وحسرت روی اون زلفا نشسته
راه برگشتی نمونده پشت سر،پل ها شکسته
.
می بینی این دل پرشوروتلاطم
دیگه بیهوده به کنج قفسی کهنه اسیره
بغض سنگین وسیاهی می گیره راه گلوتو
مث اون گل های سرمازده ی فصل زمستون
خنده ای تلخ ترازگریه رولبهات میشه پرپر
که خدایا دیگه دیره
.
پاشوجونم پاشواین اشکاروپاک کن
غمارو یکسره خاک کن
دل بی قدری اگرقدردلت رونمی دونه
اگه بااون دل پاکت نمی مونه
دنیاآخرنمی شه اینومی دونی؟
حیفه ایام جوونی اگه قدرش روندونی
.
پاشوغم هارو رها کن
گل لب هاتو،به روی خنده واکن
پاشوجونم
دیگه عمری که میره برنمی گرده.
گریه کی درمون درده؟
ه. م .ا
خدا مرا صدا زده!
مرا که دست کوچکم
به سوی او دراز
و قلب من
فقط برای قلب او
نوای ربنا زده
خدا مرا
به اسم کوچکم صدا زده
و بر تمام غصه ام
به روی نقش دردهای کهنه ام
نشان_ یا خدا _زده
...
همین ، فقط همین بس است:
خدا مرا صدا زده
به خاطر خودم صدا زده.....
واللیل...
باز هم شب،باز هم شب و سکوتش ، سکوت مسهور کننده ای که مرا با خود می برد تا رهایی!
امشب چیزی می خواهم ، با اینکه می دانم غرق گناهم ، با اینکه سنگینی گناهانم ، آزارم می دهد اما می دانم تو می پذیری ام ، می دانم تو راهم خواهی داد .
ای همدم شبهای تنهاییم ! چقدر از تو دور شده ام ، به کجا رفتم؟ به کجا رسیدم؟ تو هر چه دادی همه خوبی بود و پاکی ، اما من چه کردم با خودم؟ با نفسم؟؟؟!!!
آه! چقدر تنهایم! گاهی آنقدر تنها می شوم که هوا هم در کنارم جریان ندارد. من کی ام؟ من کجایم؟ کجای این دنیا؟ می دانم، می دانم دستها و پاهایم را به چهار طرف دنیا بسته ام، خود بسته ام،خود کرده ام، اما تو نخواه، تو این دوری را نخواه، نخواه که فاصله ام آنقدر زیاد شود که به درون راهم ندهی که آن زمان وای بر من! وای بر من اگر گویی که: برون در چه کردی که درون خانه آیی؟
بهترینم! به زیبایی این شب بزرگ قسمت می دهم که راهم بدهی...."راه ده این بار مرا"
می خواهم پنجره روحم را بسوی تو باز کنم، می خواهم همسفر پرنده ها باشم، اگر تو با من باشی می توانم آسمان را در جیبم جا بدهم، اگر تو با من باشی با تمام کاغذ رنگیهای دنیا بادبادکی می سازم و خود را به آن می آویزم تا مرا ببرد به هر آن کجا که خواهد، دیگر فرقی نمی کند چون تو هستی و وجودت آرام بخش روحم می باشد.
مهربانم! دستم را به سویت دراز می کنم ، می خواهم از تنهایی جدا شوم و در کنار تو نفس بکشم، دستم را بگیر و کمکم کن تا رها شوم، تا بروم به اوج، به بی نهایت، به دل گل سرخ...دل گل سرخ!
"منظور از پرنده، دل است که بیماری کوچکی دارد"
پرنده بال میزند پرنده ناله می کند
پرنده پر کشیده تا قفس رها کند
و خویش را ز زندگی جدا کند
پرنده شکوه می کند پرنده ناله میکند
چه تنگ بوده این قفس،ز سنگ بوده این قفس
چه روزها و شام ها که دوخته پرنده دیدگان خویش را
به خط آخرین زندگی به قطع رشته های بندگی
پرنده را رها کن ای خدای من!
پرنده را رضا کن ای خدای من!
پرنده بال بال میزند
در انتظار روزهای بهتری که وعده کرده ای به او
در انتظار آن فضای بیکران که پر کشد در آن به سوی آسمان
ترانه ساز و نغمه خوان
بهشت تو کجاست آخرای خدا؟پرنده انتظار می برد
پرنده بسته است ای خدا، پرنده خسته است ای خدا
زبال های کوچکش،بگیر بند زندگی
پرنده را رها کن ای خدای من!پرنده را رضا کن ای خدای من!
چو در قفس نهادیش چه وعده ها که دادیش:
تو ای پرنده از ره خطا مرو،صبور باش و شکوه از جهان مکن
اگر شکست بال های نازکت،ببند لب،فغان مکن
پرنده کور باش و کر_پرنده امتحان بده،پرنده ره خطا مرو
پرنده ، گر به عهد خود وفا کنی،اگر مرا رضا کنی
زقید می رهانمت به عرش می رسانمت
بهشت من پر است از پرندگان که بال می زنند تا ستارگان
چه سروها،چه بیدها چه لاله های دلنشین
سبو سبو به هر طرف شراب های آتشین
پرنده در بهشت من دگر اسیر نیستی
دگر غمین نمی شوی ز عمر سیر نیستی
پرنده در بهشت من دلی غمین نمی شود
کسی خطا نمیکند کسی جفا نمی کند
پرنده خسته است ای خدا
پرنده کور بود و کر
تو در قفس نشاندیش تو درد و غم چشاندیش
دگر بس است امتحان
پرنده را رها کن ای خدای من
از این قفس جدا کن ای خدای من.
ه.م.ا
گریه هایت را بگذار برای بعد
امروز روز تولد من است
تولد دختری دیگر
تولد دختری که خواه ناخواه به دنیا می آید
و خواه ناخواه در دنیا جا برایش هست
و خواه ناخواه از دنیا خواهد رفت.
گریه هایت را بگذار برای بعد
امروز روز تولد من است
و من
دسته گلی هدیه گرفته ام
دسته گلی که انگار می گوید:
تولد تو، مرگ کوچکی ست
که رفته رفته بزرگ می شود.
.....................................................
خداوندا! پاکی کودکان عطا فرما!
از میکده رانده و آواره ز مسجد در شهر غریبم
دیوانه و بیگانه از این مردم عاقل بی صبر و شکیبم
یک سال دگر نیز از این عمر عبث رفت بی حاصل و فرجام
ای بخت نکو، خانه بی پایه ات آباد گشتم به تو بد نام
یک عمر در این دیر خراب از سر تدبیر بر چهره زدم رنگ
کوته نظری تا به پر و بال دل من هرگز نزند سنگ
من خاک در پیر مغانم که جامش تا بود صفا بود
بر جان و دلم نقش وفا بود،اگر سوخت آری چه به جا بود
ای دوست بیا ، می نگران در دل جام است بد نام کدامست؟
زانها که برفتند کسی هیچ ندانست فرجام کدام است؟
چون برق،گذر می کند این عمر گریزان یک آه،یک دم
ای دوست به فردا نه تو باز آیی ونی من نی خسرو و نی جم
صافی بطلب خاک در میکده ها شو خالی ز ریا شو
بیزارم از این زهد فروشان ریایی یک سینه صفا شو
هما میر افشار
دوری ام را به حســاب سفرم نگـــذارید، دوست دارم که به پابوسی باران بروم، آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید، این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد، این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید، چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد، بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید، آخرین حرف من این است،زمینی نشوید فقط... از حال زمین بی خبرم نگــذارید .
خدایا!گاهی به این میاندیشم که این دنیا میدان مسابقه ست،مسابقه ای که همه تلاش میکنیم تا توی اون برنده بشیم،همه می دویم ،سعی میکنیم تندتر از اون یکی بدویم تا برنده بشیم ،بعضی وقتا نفس نفس میزنیم ،خسته میشیم اما همه فکرمون اینه که زودتر برسیم چون برنده یعنی اول،یعنی بهتر، یعنی جایزه!
خدایا!واقعا برنده شدن و زودتر رسیدن و اول شدن اینقدر مهمه؟
خوبه وقتی داریم تو این میدون میدویم مراقب باشیم که کسی رو از پا نیندازیم تا یه نفر کم بشه شاید شانس برنده شدنمون زیاد بشه!مراقب باشیم حتی از بی حواسیمون تنه نزنیم به کسی که بخوره زمین،نکنه زخمی بشه ،نکنه خدایی نکرده با حرفی ،کاری ،دلی رو بشکنیم چون میخواهیم ما اول بشیم،نکنه کلک بزنیم،نکنه تقلب کنیم،نکنه جرزنی کنیم!خدایا!نکنه راه رو بریم به آخرش که رسیدیم ببینیم اشتباه اومدیم مسیر رو.
خدایا کاری کن بتونم بهتر ببینم اطرافم رو ،نمیخوام با اینکه دارم میدوم از اطرافم غافل باشم میخوام خوب ببینم همه جارو، شاید کسی ،یه جایی منو صدا بزنه ،میخوام خوب بشنوم ،نمیخوام بگذرم،میخوام اگه صدایی شنیدم بایستم شاید یکی به من نیاز داشته باشه،میخوام ببینم همه جارو شاید یه گلی احتیاج به آب داشته باشه ،
خدایا!کمکم کن خوب ببینم و خوب بشنوم ،منم دوست دارم برنده باشم ،اما میخوام اگه برنده هم میشم همه مسیرم رو با بینش طی کرده باشم!
خدایا!کمکم کن،کمکم کن تا بتونم خوب طی طریق کنم،میخوام تو این میدون باشم اما بدون اینکه کسی رو کنار بزنم،کمکم کن خوب برم ،مهم برام خوب رفتنه نه تند رفتن،مهم اینه که درست برم،میخوام اگر مسابقه ای هم هست مسابقه خوبیها باشه....کمکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از کجا،وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری،نه زدیارو دیاری-باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک!هان،ولی...آخر...ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ،آی!کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی،جایی؟
در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
مهدی اخوان ثالث
چند صباحی ست بهار یادآور از دست دادن عزیزی ست برایم...
چگونه از رفتنت بگویم؟این روزهای گرفته بی تو به پایان نمی رسند و حرفهای من هر غروب ناتمام می مانند،جای خالی تو این روزها بیشتر برایم جلوه می کند!
عزیزم چرا رفتی؟هنوز تمام قصه ها را برای کودکانمان نخوانده بودیم،باید عصرها در پیاده روی زندگی قدم می زدیم و از شاخه های تخیل میوه آرزو می چیدیم.هنوز می توانستیم روبروی هم بر سر سفره مهربانی بنشینیم.
چگونه فراموشت کنم ؟چگونه آخرین لبخندها و آخرین اشکهایت را فراموش کنم؟
چقدر دلم گرفته!امروز وقتی آمدم در کنارت دلم می خواست از زیر خروارها خاک برمی خواستی و نگاهم می کردی شاید برق نگاهت تازگی را به وجودم هدیه می داد.این روزها دلم پرمیکشد به سویت!حست می کنم !گویی در کنارمی و من برایت می گویم:ازرازهایم!دردهایم!غمهایم!نگرانیهایم!دلواپسی هایم!تنهاییم!عشقم!از بازی روزگار و ...
رفتنت برایم غم بزرگی بود ، دلم که از بار غصه سنگین می شود با تو میگویم هنوز ...می شنوی؟صدایم را که می لرزد می شنوی؟نگاهم را می بینی؟
امروز که به دیدارت آمدم فرشته کوچکت را دیدم چقدر شبیه تو شده بود وقتی در آغوشش کشیدم بوی تو را می داد بعد از تو دیدم او را که چه بی پناه سر در پناه تنهایی خودش کرده بود.می گفت من بوی تو را می دهم ،می گفت زندگی کردن بدون مادر سخت است به خدا ...دلم لرزید!خدایا!کمکش کن . کاش می توانستم جای خالی تو را برایش پر کنم ولی ...خودم هم یک امشب میهمان این دیارم!
تو نیستی اما یادت همیشه همراه من است این بهار با یادت زندگی کردم گلم!گویی در این دنیا نبودم و همه جا با تو بودم و چه حس خوبی ست حس بودنت!
روحت شاد...دعایم کن!
چو تو در برم نباشی غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو غم روزگار دارم...
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :8
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 268308 جستجو در وبلاگ
|